چسب ضد حساسیت! موقع طراحی دور برگه ها یا مقوا هام رو باهاش کادر می بندم مثل چسبای دیگه پوستشونو مخدوش نمی کنه! یا وقتی بومم رو با روزنامه می خوام بپوشونم به کارم میاد، خلاصه اکثرا پیشمه!
کنارش: مداد نوکی(بهش نمی گم اتود، چون اتود به طرح اولیه برای چیزی می گن!)این مداد نوکی حدودا 6 ساله شه و گیره ش که به وسیله ی اون کنار جیب وصل می شده رو شکستم، کاملا ارادی! من تمام ابزارهای نوشتاری ای که این آپشنشون روی خودشون قرار داره(نه روی درشون)رو به نحوی از بین می برم، که بماند چرا!
بعدی ها به ترتیب: محو کن، کنته ی قهوه ای، مداد B5، کاتر، کنته ی سیاه، مداد B6، پاک کن اتودی(می دونم که اگه به اون نمی گم اتود پس به اینم نباید بگم اتودی ولی خب جایگزین بهتری پیدا نکردم، پس اجبارا و ایهامی طور به این اتودی می گم!)
کنار همه ی اینا: لاکی(کسایی که نمی شناسنش، می تونن این پست رو بخونن)
مداد رنگی دوازده رنگ پیکاسو، این مداد رنگی فقط برای اتود زدن کاربرد داره، براهمین بیشتر استفاده می شه و دور و برمه!
اون که شکل قلب درآوردمش، پاک کن خمیریه! بیشتر ازینکه پاک کن باشه، خمیر بازیه و اغلب باهاش شکل درست می کنم!
رژ، ساعت مچی 5 ساله م! اسپری سالبوتامول که چندسالی هست خیلی خیلی کم مورد استفاده م قرار می گیره ولی چون احتیاط شرط عقله اکثرا همراهمه و چون رنگش آبیه اکثرا جلو چشممه!
زیر همه ی اینا تخته شاسی و کاغذام!
کتاب رساله درباره نادر فارابی علاوه بر اینکه این روزا دارم می خونمش و جذابه برام اما از لحاظ فیزیکی هم برام دوست داشتنی و بااهمیته و از وقتی از نمایشگاه کتاب گرفتمش سعی کردم همراهم باشه، جلو چشمم باشه، باهاش خاطره مرور میکنم...!
خودکارای رنگی م که باهاشون درد دلامو، عاشقانه هامو، دست نوشته هامو و... که اینجا نمی نویسم، تو سررسید زرشکی رنگ، که زیر کتاب قرار داره می نویسم.
شیش تا از رنگ روغن هام به نمایندگی از باقی شون!
کنار خودکارا: پنج تا از رنگ اکریلیک هام به نمایندگی از باقی شون!
پالتم، ظرف روغنم
شاید کسی متوجه نشد که تو کودکی م چرا گاهی کفش هام ظاهر کودک پسندی نداشتن...
و گاهی حتی اجازه ی خرید کفش مورد علاقه م رو به من ندادن...
چون: "اون خیلی بچگونه نبود"
اولویت انتخاب کفش برای من مدل ظاهری ش نبود...
من موقع خرید به طرح ته کفش نگاه می کردم ،
و اگه می پسندیدم اونوقت ظاهرش رو مقایسه می کردم!
دلم می خواست وقتی باهاش می رم تو شن های نرم طرح خوشگلی بیفته رو شن ها،
یا اگه از تو آب رد می شدم و بعد میومدم رو آسفالت، طرح خوشگلی از رد خیسی ش بیفته!
دلم می خواست اگه باهاش رفتم تو گِل، گِل طرح قشنگی بیفته روش...
اولویتم طرح ته کفش بود!
البته نه خیلی آشکارا که کسی الویتم رو بفهمه و بخنده!
نمی دونم از کِی،
ولی حالا خیلی وقته دیگه به ته کفشا نگاه نمی کنم...
امروز ته کفشمو دیدم و احساس کردم چقدر طرحشو دوست دارم :)
اگه خیس باشه چقدر طرحش آسفالتو قشنگ می کنه،
چقدر گِل رو قشنگ می کنه،
چقدر شن های نرمو قشنگ می کنه...
چه قدر کفشم قشنگه :)
روی نیمکت نشستم و به ساعتم نگاه می کنم، صدای جارو توجهم رو جلب کرد؛
برگهای خشک کنار نیمکت رو جارو می کنه،
درحالی که به برگها نگاه می کنم
می گم:کاش شهردار ها شاعر بودن!
-شما شاعری؟
+نه، قدم زدن رو برگایِ پاییزی رو دوست دارم...
-شاعرای واقعی پست و مقام مملکتی نمی گیرن!
حرفی نمی زنم و به برگهای درحال سقوط توی سطل نگاه می کنم...
-شاعر خوبه، ولی من رفتگر شدم...
جاروش رو روی شونه ش می ذاره و سطل زباله ی سیارش رو پشت سرش می کشه و می ره...
+مرسی که احوالمو پرسیدین...
+کم شدم...اتفاقاتی هستن که می تونن زیادم کنن اما هنوز نیفتادن...
پس همچنان کمم...
همش حرفه
فقط یکم چشمام نشتی داره!
ویروس تو چشممه!
پ.ن:
رادیو چهرازی قسمت14 با کمی دخل و تصرف، به منظور شخصی سازی!
+ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن...