دیالوگ ۱

 

مکس: چرا یک‌بار هم که شده پیاده نمی‌شی؟ چرا؟!

 

1900: چرا! چرا! چرا! آدم‌های خشکی زمان زیادی برای این چراها تلف می‌کنن. زمستون که می‌آد، اون‌ها منتظر تابستونن و تابستون که می‌شه، در وحشت رسیدن زمستون به سر می‌برن، برای همینه که هیچ‌وقت از سفر خسته نمی‌شن، اون‌ها دنبال جای دیگه‌ای می‌گردن تا همیشه تابستون باشه...

 

 

The Legend Of 1900

۱۴ مهر ۹۷ ، ۱۸:۱۱ ۰ نظر
. عارفه .

شماره ۲۲۸

سه سال قبل، یک متن کوتاه را در یادداشت‌هایم پیش‌نویس کردم که بعداً ویرایشش کنم، زیباترش کنم، دستی به سر و رویش بکشم و پس‌ از آن، به قول شاهین مونگ، شاره‌اش کنم! نمی‌دانم چه‌طور شد که فراموش کردم دوباره سراغش بروم، اما هرچه شد، نتیجه‌ این بود که آن متن، همان‌جا در یادداشت‌ها باقی ماند. مدتی بعد هم که گوشی‌ام تعویض شد و در نتیجه، آن متن به فراموشیِ تمام سپرده شد.
چند روز قبل، بعد از مدت‌ مدیدی، برای پیدا کردن یک فایل پی‌‌دی‌اف، سراغ گوشی‌ قدیمی‌‌ام رفتم و به سرم زد حالا که تا  اینجا آمده‌ام کمی هم در سایر دالون‌هایش بچرخم، به منظور خاطره‌بازی مثلاً! در همین گشت‌زنی‌ها بود که متن فوق‌الذکر را یافتم. اولین عکس‌العملی که پس از بازخوانی متن، از خودم به خودم نشان دادم، این بود که: چقدر عالی که این متن را هیچوقت منتشر نکردم! بعدتر با خودم فکر کردم: شاید حالا بشود دستی به سر و رویش بکشم و دوباره‌نویسی‌اش کنم. چندبار خواندم و مرور کردم و تلاش کردم بهترش کنم، اما راستش تلاش‌هایم، موفقیت‌آمیز نبود! 
عمیق‌تر که نگاهش کردم، متوجه چیزی شدم؛
«من ذات آن متن را دیگر قبول نداشتم.»
گذشته‌ی خودم را شخم زدم و مرور کردم، حماقت‌هایم را، خُنُکی‌هایم را، افکارم را، گیردادن‌های مضحکم به بعضی‌چیز‌ها را و از همه مهم‌تر، تاییدیه‌هایم نسبت به بعضی آدم‌ها را. حالا دیگر خیلی‌‌هایشان عوض شده بودند! حالا دیگر خیلی‌‌هایشان را قبول نداشتم.
به این فکر کردم که چطور ممکن است منِ سه‌ سال قبل خودم را نپسندم، اما در عوض بعضی از دوستان چندین‌ ساله‌ام را هنوز مثل همان سه‌ سال قبل و حتی خیلی قبل‌تر از آن، دوست داشته باشم و هنوز هم باهم، حرفی برای گفتن داشته باشیم؟!
خیلی فکر کردم، حتی باعث شد گذشته‌ی آن‌ها را هم شخم بزنم و مرور کنم! 
دلیلی که به آن رسیدم، این بود:

آن‌ها نیز منِ چند‌ سال قبل خودشان را نمی‌پسندیدند.

۰۴ مهر ۹۷ ، ۲۲:۰۰ ۰ نظر
. عارفه .

شماره ۲۲۶

در دوران بازی‌های کف کوچه‌مان، یک همبازی لاغر و کم‌زور و غالبا مورد ظلم واقع شده‌ای داشتیم. یادم می‌آید که برای مدت کوتاهی یک همبازی جدید به‌مان اضافه شده بود که از همبازی شماره یک، لاغرتر و ریزجثه‌تر و کم‌زور‌تر بود، این همبازی جدید فقط برای چند هفته به خانه مادربزرگش آمده بود، برای همین نتوانستیم خیلی چیزی ازش بدانیم؛ برای بچه‌ها معمولا همین که تعداد افراد زیاد شود و بازی خوش بگذرد کافی است.
همبازی شماره یک خیلی خوشحال بود از اضافه شدن این همبازی جدید، چون به هرحال برای مدتی از مرکز توجه ظلم واقع شدن رهایی یافته بود. 
یک‌بار در وسطی‌بازی کف کوچه، همبازی شماره یک در تیم زننده بود و همبازی شماره دو در تیم خورنده! توپمان از این توپ‌های راه‌راه بنفش و سفید بود که دولایه شده بود. همبازی شماره یک، توپ را به سمت همبازی شماره دو پرتاب کرد؛ نه‌چندان محکم و شدتی، چون محکم و شدتی بودن با زور همبازی شماره یک اصلا نمی‌خواند، اما همان ضربه‌ی ملایم توپ، همبازی شماره دو را نقش بر زمین کرد؛ همبازی شماره یک، تعجب کرد، ترسید، غمگین شد، گریه کرد، خودش را به نقش بر زمین شده‌ی همبازی شماره دو رساند و با زاری و ندامت از او عذرخواهی می‌کرد که او را با توپ زده است، همبازی شماره دو درحال بلند کردن خودش از زمین بود و ماساژ دادن بخش‌های مختلف بدنش که با زمین برخورد کرده بود و در همان حال سعی می‌کرد که بگوید دردش نیامده و اشکالی ندارد. بعد از این اتفاق، یادم هست که تا رفتن همبازی شماره دو، همبازی شماره یک و دو دیگر همدیگر را ندیدند. همبازی شماره یک از ضربه‌ی ناخواسته‌‌ای که به دوستش زده بود غمگین و خجالت‌زده بود، احساس گناه و شرم می‌کرد و خدا می‌داند بابت آن ضربه چقدر خودش را سرزنش کرده بوده است!
امروز جمعی بچه را کف کوچه در حال بازی دیدم، یاد خاطراتم افتادم، یاد لحظه‌های حتی شاید کوتاه که یادم می‌برد دردهای دنیای آدم بزرگی‌را! غالباً از دیدن بازی بچه‌ها خوشم می‌آید، برای همین یک لبخند روی لبم نشست و به‌شان نگاه کردم: یک بچه‌ی کوچک را کنار جدول نشانده بودند و سرش را خم کرده بودند لبه جدول، بچه‌ای قلدر چوب نازک و بلندی در دست گرفته بود و چند بچه‌ی کوچکتر دور و برش را گرفته بودند و آن‌ها نیز هر کدام چوب بلند و نازکی در دست داشتند و چوب هایشان را بالا می‌بردند، دیدم که بچه‌ی قلدر چوبش را به گردن بچه‌ی لب جدول می‌کشد و خیلی دهشتناک فریاد می‌زند: «الله اکبر» و بچه‌های دور و برش، پشت سر او فریاد می‌زنند: «الله اکبر» 
لبخندم روی لبم ماسید، از بچه‌ها ترسیدم، از دنیایی که دارد شکل می‌گیرد ترسیدم، از تمام بازی‌ها ترسیدم، من با تمام وجود ترسیدم از این بچه‌هایی که بازی‌ کودکی‌شان داعش‌بازی است‌! 
من با تمام وجود ترسیدم از کودکانی که در خیالشان داعش‌اند و سر می‌بُرند! سر دوستان‌شان را! از دنیایی که قرار است دست این بچه‌ها بیفتد...
چشمم را بستم و درست شبیه آنه‌شرلی و جودی‌ابوت که گریه می‌کردند و به سمت خانه‌شان می‌دویدند، گریستم و دویدم.
در راه به این فکر کردم که چقدر دلم می‌خواهد همبازی شماره یک و دو را برای مدت مدیدی بغل کنم و در آغوششان زار بزنم از این جهان...
۱۰ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۰۰ ۰ نظر
. عارفه .

شماره ۲۲۴

صف طویلی نبود، به‌جز اونی که داشت کارش رو انجام می‌داد، تعداد افرادی که در انتظار بودن، اگه من هم می‌رفتم تو صف، سه نفر می‌شد. یک آقای جوان، شاید سی ساله، یک دختر جوان‌تر، شاید بیست ساله و اگر می‌رفتم، من!
رفتم؛ چند لحظه‌ای گذشت که حس کردم یک شی سفت و سنگین به پام برخورد کرد، درواقع کوبیده‌ شد؛ یه گونی پر از احتمالا زباله‌های قابل بازیافت رو دوش یک پسربچه‌ی حداکثر نه یا ده ساله بود، البته وقتی که کوبیدش به پای من، از روی دوشش پایین آورده بود. به خاک‌های روی شلوارم که حاصل از برخورد بود نگاه کردم و این تنها عکس‌العملی بود که نشون دادم، شاید برای اینکه مطمئن شم لباسم چقدر کثیف شده و اینکه نقطه ضعف خاصی دستش ندم! نگاه پرکینه‌ای بهم انداخت و رفت و گونی‌ش رو کوبید به دختر جوان‌تر، دختر نگاه پر از اشمئزازی بهش کرد، خاک لباسشو تکوند و گفت: اه حال به‌هم زن! و خودش رو کنار کشید. از همون نگاه‌های پر از کینه‌ش یکی هم نثار دختر کرد البته بعلاوه یک لبخند موذیانه. رد شد و گونی‌ش رو محکم‌تر از ضربه‌های قبلی کوبید به آقای جوان، آقای جوان در حرکتی ناگهانی و غیر قابل انتظار کوبید پس گردن پسربچه، پسربچه یک‌بار دیگه گونی‌ش رو کوبید و این‌بار خیلی سریع جاخالی داد و موفق شد از پس گردنی دوم آقای جوان، فرار کنه!
گونی‌ش رو تکیه داد به دیوار و در یک حرکت پرید و روی سکوی جلوی صفحه کلید عابربانک نشست! 
آقای میانسالی که داشت کارش رو انجام می‌داد، متعجب نگاهش کرد و گفت: بچه برو کنار، چرا اینجا نشستی؟ نمی‌بینی کار دارم؟ برو پایین ببینم!
پسربچه همون‌طور که لبخند شرورانه‌ای روی لبش بود و از جاش تکون نمی‌خورد، به شکل وحشیانه‌ای شروع به فشار دادن دکمه‌های دستگاه کرد. آقای میانسال عصبانی شد و همینطور که مانع دستای پسر بچه می‌شد تا بتونه کارش‌ رو بکنه مابینش خیلی آروم فحش‌های احتمالا آذری هم می‌داد!
پسربچه همچنان لبخند شرورانه و موذیانه‌ش رو لبش بود و چون نوبت به آقای جوان رسید، از روی سکو پایین پرید و احتمالا از ترس پس‌گردنی‌های احتمالی آقای جوان کمی دورتر ایستاد، البته بی‌کار نموند و کناره‌ی گونی‌ش رو خیلی ظریف به کفش و پاچه‌ی شلوار آقای جوان می‌کشید؛ آقای جوان چون در حال کار بود فقط چشم غره می‌رفت. وقتی کارش تموم شد، دختر جوان‌تر گفت: آقا می‌شه یه‌کاری کنید این نیاد جلو تا من هم پول بگیرم؟! آقای جوان پسربچه رو عقب‌تر از دستگاه هدایت کرد و مچ‌های لاغر و سیاه پسر بچه رو محکم تو یک دستش گرفت. پسر بچه درحال تقلا برای رهایی خودش از چنگال آقای جوان بود و آوا و کلمه‌‌ی «نچ،نکن» چند ثانیه یک‌بار از آقای جوان به گوش می‌رسید.
دختر جوان‌تر تشکر کرد و رفت، آقای جوان دست‌های پسربچه رو رها کرد یک پس گردنی نثارش کرد و توله‌سگ گویان‌ مکان رو ترک کرد.
پسر بچه شرور‌تر از قبل به من نگاه کرد و پرید روی سکوی جلوی صفحه کلید عابربانک نشست. وحشیانه‌ شروع به فشار دادن دکمه‌های دستگاه کرد. به من نگاه می‌کرد و از نگاهش و لبخندش کینه می‌بارید.
رفتم جلو، لبخند زدم. پرسیدم: اسمت چیه؟ چندثانیه قفل شد، از فشار دادن دکمه‌ها دست کشید، مبهوت نگاهم کرد، از فرصت استفاده کردم دکمه انصراف رو زدم و کارت رو وارد کردم، دوباره شروع کرد به مانع شدن استفاده‌ی من از دستگاه. به سیاهی‌های روی صورتش نگاه کردم، به چشم‌های درشت مشکی‌ش که سفیدی‌شون از لای اون‌همه سیاهی تو چشم می‌زد.
پرسیدم: نگفتی اسمت چیه؟ دوباره برای چند ثانیه قفل شد.
گفتم: همین‌جا بشین، اشکالی نداره، فقط یکم بیا این‌ورتر که من هم بتونم ببینم چیکار می‌کنم، اصلا بیا باهم ببینیم، بیا بهت نشون بدم چه‌جوریه، هوم؟! مبهوت نگاهم می‌کرد. 
گفتم: چی صدات کنم؟ 
هیچی نگفت! 
گفتم: خیلی خب، ببین اول باید رمز رو بزنم. بعد باید اینجا که نوشته برداشت پول رو بزنم، این دکمه‌ که به این نوشته وصله، اینو باید بزنم؛ تو بلدی بخونی؟
یک نگاه مبهوت به من کرد، یک نگاه مبهوت به صفحه و بعد سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد. 
گفتم: آفرین. اینجا چی نوشته؟ 
با صدای خش‌دار و خفه و خیلی جویده جویده گفت: مبـ-لغ-مو-رد-نـ-ظر.
گفتم: آفرین، خیلی خوب بلدی‌! حالا من این دکمه‌ای که به این عدد وصله می‌زنم، چون همین‌قدر می‌خوام.
وقتی دستگاه درحال شمارش پول بود، آروم گفت: حسن.
پول‌هارو تحویل گرفتم. چشم‌های درشتش رو دروند و اسکناس‌هایی که تو دستم بود رو با چشم‌هاش دنبال کرد، تمام اسکناس‌ها، دوهزارتومنی بود.
دوتا از دوهزار تومنی‌هارو برداشتم، گرفتم به سمتش، گفتم: این جلو سوپرمارکت هست، بستنی داره، پفک هم داره، چیزهای دیگه هم داره. برو اگه دلت خواست بخر. پول‌ رو گرفت و همچنان مبهوت نگاه می‌کرد. بهش گفتم: می‌دونی حسن یعنی چی؟ ابروهاشو داد بالا. 
گفتم: یعنی خوب.
خم شدم و خاک‌های روی شلوارم رو تکوندم. به شلوارم و بعد به اسکناس‌های تو دستم نگاه کرد. اسکناس‌هارو گذاشتم تو کیفم. پولش رو مچاله کرد و از سکو پایین پرید و گونی‌ش رو گذاشت رو دوشش و رفت.
از جلوی سوپرمارکت که رد می‌شدم، گونی‌ش رو جلوی در دیدم. تو راه دوتا دوهزار تومنی از تو کیف خودم درآوردم و گذاشتم روی اسکناس‌هایی که از عابربانک گرفته بودم، چون باید صدهزار تومن رو کامل تحویل می‌دادم.
۰۲ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۲۲ ۰ نظر
. عارفه .

شماره ۲۲۳

دو برادر بودند: «الف» و «ه». از زمان نوجوانی‌شان در محل ما معروف شدند، ه به مثبتی و اهل بودن و سربه‌زیری و بی‌آزاری و مکبر مسجد بودن و الف به ناخلفی و شرّی و مردم‌آزاری و سلامت اخلاقی نداشتن! با این‌که در دنیای کودکیِ من، برایم مهم نبود که از این دو برادر کدام مثبت اند و کدام منفی، اما از الف دل خوشی نداشتم، چون یک‌بار مرا به شکلی ناجوانمردانه زده بود! و این دل خوش نداشتن تا همین حالا هم ادامه دارد، تا همین چند هفته پیش، که با موهای کم‌پشت شده‌اش دیدمش، که بچه‌هایش را برای هواخوری سر کوچه آورده بود و خودش پیششان مانده بود‌ و مراقبشان بود که نکند کسی به دلایل ناجوانمردانه‌ای بزندشان!
از وقتی که یادم می‌آید پدرشان یک وانت نیسان آبی دارد، که گاهی الف سوارش می‌شود، گاهی ه؛ همیشه از همان کودکی، اگر از دور یکی‌شان را درحال سوارشدن به ماشین می‌دیدم، برایم بازی جالبی بود، که بتوانم تشخیص دهم کسی‌که در حال سوار شدن است، کدامشان است؟! الف یا ه!
از سر کوچه که می‌آمدم کسی با پیراهن مشکی درحال سوار شدن بود، خیلی زود سعی کردم تشخیص دهم کدامشان است؟! گفتم ه! 
ماشین راه افتاد، در حال عبورش، زیر چشمی نگاه کردم تا مطمئن شوم که درست تشخیص دادم! یک امتیاز مثبت! درست بود! 

دل‌خوش به امتیاز مثبتی که خودم به خودم اعطا کردم، بودم که زنی صدایم کرد:« دختر خانم می‌شه چند لحظه حواست به پسر من باشه؟ الان برمی‌گردم.» جواب دادم که می‌‌شود!
پسرک سیاه پوشیده بود، مبهوت نگاهم می‌کرد، مبهوت نگاهش کردم، پسرک یکی از پسرهای الف بود! همان‌‌هایی که تنها نمی‌گذاشت در کوچه بازی کنند، که نکند کسی بزندشان! پس آن زن هم همسر الف بوده است، لابد! پسرک، چهره‌اش عین پدرش بود! نگاهش که می‌کردم حس کردم چقدر بیشتر از پیش دل خوشی از پدرش ندارم، چقدر داغ آن کتک ناجوانمردانه، بیشتر دلم را می‌سوزاند، اما خب نه، هیچ‌وقت فکر و دل و عملم آن‌قدر در راستای هم پیش نرفتند که مثلا دلم راضی شود انتقام پدر را از پسر بگیرم!!! مادرش آمد، با یک دسته اعلامیه ترحیم در دست، تشکر کرد، دست پسرش را گرفت و به سمت خانه‌ی مادرشوهرش رفت.
مبهوت ماندم، الف بود، عکس روی اعلامیه را درست تشخیص دادم؛
اما راستش... هرچه فکر می‌کنم این امتیاز مثبت را نمی‌خواهم...

۱۶ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۱۰ ۰ نظر
. عارفه .

اتوبوس

در ایستگاه اتوبوس شلوغ، در ظل آفتاب سوزان این روزها، با گلویی خشک و خسته و گرمازده و بی‌حوصله و اخمو، تا این اندازه که حتی اگر کسی می‌پرسید ساعت چند است؟ قورتش می‌دادم!

 در این وضعیت، یک اتوبوس از تمام محدوده آن ایستگاه پر از آدم، درست طوری توقف کرد که درش جلوی من باز شد، درست همان لحظه از درش هوای خنک بیرون زد و از بین آن همه آدم، هیچکس مسیرش با این اتوبوس نبود؛ یک اتوبوس خلوت، خنک، تمیز و دری که جلوی من باز شد! بی معطلی سوار شدم! انقدر ذوق زده شدم که اهمیتی ندادم مسیرش کجاست! رفت و رفت تا سه ایستگاه بعد، خستگی‌ام که در رفت، خنک که شدم، تازه فکر کردم: اصلا این اتوبوس دارد مرا کجا می‌برد؟! 

سه ایستگاه بعد پیاده شدم و در دلم گفتم: لعنت به اتوبوسی که خنک است و خلوت است و جلوی پای آدم نگه می‌دارد!

این‌بار صبر کردم اتوبوس مورد نظر خودم بیاید، آنقدر دیر کرد که ته ذهنم می‌گفتم: کاش پیاده نشده بودم!

اتوبوسی که می‌خواستم آمد، ولی نه خنک بود، نه جلوی پایم نگه داشت و آنقدر دیر آمد، که یک عالمه آدم در ایستگاه جمع شده بودند و همه‌شان دوپا داشتند و چهارپای دیگر قرض کردند و دویدند داخل؛ با اجبار خودم را جا کردم! رفت و رفت تا بالاخره خلوت شد، صندلی گیرم آمد ولی آنقدر دیر آمده بود، آنقدر خسته بودم، که تا نشستم، خوابم برد...

بیدار که شدم، دیدم اتوبوس خالی خالی است و مسیری که دارد می‌رود مسیری نیست که من بشناسم!
اتوبوس آخر خط را هم رد کرده بود، داشت به سمت پارکینگ می‌رفت!

من جایی پیاده شدم، که حتی در خط همان اتوبوس نبود، که لااقل هرچه آمده بودم را بتوانم برگردم!
من یک جای پرت پیاده شدم، یک جایی که اصلا نمی‌شناختم، تنهاتر و سرگردان‌تر و خسته‌تر از قبل...

رفتم تا یک ایستگاه پیدا کردم و این‌‌بار صبر کردم که اتوبوسی بیاید که با ذوق سوار شوم... 
مهم نیست که چه وقتی برسم به خانه، خانه که فرار نمی‌کند، هست، بالاخره یک جوری می‌رسم، یک وقتی می‌رسم؛

ولی دلم می‌خواهد سوار اتوبوسی باشم که حالم در آن خوب باشد، خنک باشد، خلوت باشد و شاید حتی راننده، موسیقی‌ای را گذاشته باشد، که من دوست دارم... :)

۱۸ تیر ۹۷ ، ۰۰:۰۶ ۸ نظر
. عارفه .

مکالمه‌طور ۶

+می‌شه کولرو خاموش کنی؟

_سردته؟!
+نه. می‌خوام ببینم نمره‌هام اومده یا نه!
_ :| :| :|
 
 
پ.ن: + منم
پ.ن: فشار برق ضعیف شده.
۱۱ تیر ۹۷ ، ۲۲:۲۹ ۱۳ نظر
. عارفه .

نرسد به دست جیم!

 

جیم ناعزیز 
سلام
از آن‌جایی‌که به‌گونه‌ای نیستی که بتوانم با تو رو در رو حرف بزنم پس برایت نامه می‌نویسم و البته کاملا مراقبم که این نامه هیچ‌وقت به دستت نرسد؛ چون قربانش بروم(چرا؟!) گونه‌‌ات آنقدر عجیب و غریب هست که حتی با نامه هم نمی‌شود با تو صحبت کرد!
بابت لطف‌هایی که در حقم کردی از تو سپاسگزارم، اما لطفاً بدان که سپاسگزاری هیچ‌وقت به معنای غلام حلقه به گوش بودن و چشم‌گویی بی‌اما و اگر نیست و نخواهد بود!
جیم ناعزیز
از تو چه پنهان تصمیم گرفتم خودم شوم و هر کاری که دلم می‌خواهد انجام بدهم و درموردش با تو مشورت که هیچ، حتی صحبت هم نکنم!
جیم ناعزیز 
بابت «معدود» روزهای کودکی‌ام که در آن خاطره‌ی خوش ساختی از تو سپاسگزارم اما بابت «اغلب» روزهای کودکی و نوجوانی و جوانی‌ام که تلخشان کردی از تو ممنون نخواهم بود!
بابت دست‌گیری‌هایت در بعضی لحظات اضطرار از تو سپاسگزارم اما بابت فریادها و تحقیر‌های عجیب و گاهی بی‌دلیل، حتی گاهی به دلایل مضحکت بر سر خودم، هیچگاه از تو ممنون نخواهم بود!
بابت تمام گریه‌های عذاب‌آور شبانه‌ای که دلیلشان رفتار‌های تو بود، هیچگاه از تو ممنون نخواهم بود!
بابت اینکه مرا با وبلاگ آشنا کردی از تو سپاسگزارم اما بابت اینکه به شیوه‌ای که تو دستور دادی در آن عمل نکردم از تو عذرخواهی نخواهم کرد! 
از اینکه تو سردسته کسانی بودی که به خاطرشان آدرسم را تغییر دادم و تمام برچسب‌هایم را غیر فعال کردم از تو ممنون نخواهم بود!
جیم ناعزیز 
هیچگاه بابت رفتارهایی که کاملا به خودم مربوط است و انجامشان دادم و خواهم داد از تو عذرخواهی نخواهم کرد! 
لطفاً این انتظار را نه از من و نه از هیچ بخت‌برگشته‌ی دیگری شبیه به من نداشته باش!(هرچند بعید می‌دانم به جز من سوژه‌ی دیگری به این غلظت(!) برای آزار داشته باشی)
جیم ناعزیز
فکر می‌کنم کافی باشد، به نظرم زیادی برای خودم بابت اخلاق‌های آزاردهنده‌ات توجیه آوردم، زیادی سکوت کردم، زیادی در مقابل بی‌احترامی‌ها و توهین‌هایت، که مجوز مضحکی برایشان داشتی(سن کمتر من!) کوتاه آمدم و هیچ‌وقت جواب ندادم، تنها به یک دلیل مضحک(سن بیشتر تو!).
جیم ناعزیز
از تو بابت خُرد کردن اعتمادبه‌نفسم ممنون نخواهم بود. از تو بابت زهر کردن روزهایم ممنون نخواهم بود. از تو بابت تلخ کردن معدود خاطرات ملسی که داشتم ممنون نخواهم بود. از تو بابت نابود کردن خیلی چیزها، که زمانی بخشی از وجودم بودند، ممنون نخواهم بود!
بابت ترسی که از تو داشتم هیچگاه ممنونت نخواهم بود!
جیم ناعزیز
دیگر از تو ترسی ندارم و سعی می‌کنم هیچگاه نیازمند تو نباشم!
از تو چه پنهان، می‌خواستم دیگر نبینمت، مثل روزهایی که به دلیل حضور تو تا نیمه‌های شب در خیابان پرسه زدم و متلک شنیدم یا ساعت‌هایی که در سرما در پشت بام خلوت کردم! درد داشت اما دردی که در آن احساس قدرت می‌کردم، درد خوبی بود!
نگذاشتند دوام داشته باشد، باز هم به اجبار کسانی که برایم مانند تو ناعزیز نشده‌اند، نرم شدم(بخوانید مخم زده شد)
جیم ناعزیز
رابطه ما بعد از این تنها به یک سلام و یک خداحافظ آن‌هم فقط به نشانه‌ی ادب که عرف است ختم خواهد شد!
 
با بهترین آرزوها برای فرزندت 
دوست‌دار خیلی سابق تو، عارفه
۲۴ خرداد ۹۷ ، ۰۲:۳۵ ۲ نظر
. عارفه .

کسی داد می‌زند پس این آمبولانس کدام گوری ماند؟!


کسی روی زمین افتاده است و افراد همیشه در صحنه دورش را گرفته اند! خوشبینانه نگاه می‌کنم: شاید می‌خواهند کمکش کنند! درست نگاه می‌کنم: به جز دو نفر درحال کمک، باقی افراد تنها ایستاده اند و دختر در حال تشنج را تماشا می‌کنند.
دوستش گریه می‌کند؛ آمبولانس خبر کردند؛ می‌گویند هنوز در راه است. از جمعیت دور می‌شوم به سمت کنج خلوتی که خودم کشف کرده بودم می‌روم؛ جمعی ورودی جدید، این‌جا را هم پیدا کردند. بلند بلند می‌خندند، از آن خنده‌های تیزی که همیشه برای مسخره کردن یک نفر، توسط یک جمع به‌کار می‌رود. فکر کنم مجبورم بروم و قدم بزنم، حالا دیگر تمام کنج‌های خلوت موجود در این دانشکده‌ی نه‌چندان بزرگ را که کشف کرده بودم، غصب کردند!
می‌روم پشت ساختمان‌های دانشکده تا لااقل جایی که کمی خلوت‌تر است قدم بزنم. 
پشت ساختمان قبرستان شده است! قبرستان میز و صندلی ، سه پایه‌های نقاشی، برگ‌های خشک و زردشده‌ی پاییزهای گذشته 
و سرهای‌بریده شده!
می‌نشینم پای جسدها و برای‌شان عزاداری می‌کنم. سه‌پایه‌هارا نوازش می‌کنم، روی خطوط و شیارهای چوبی‌شان را نوازش می‌کنم، تمام سرهایی را که آن‌جا افتاده است، جای شکستگی‌های‌شان را که موقع تخلیه‌شان به اینجا ایجاد شده‌اند را نوازش می‌کنم... زانو می‌زنم و برگهایی را که روی‌شان را پوشانده کنار می‌زنم. 
دلم می‌خواهد بغل‌شان کنم...
نزدیکی عمیقی بین خودمان و این سرها حس می‌کنم؛
ما بچه‌های نقاشی ورودی بهمن ۹۵، که مهر ۹۶ بعد از رفتن استاد الف یتیم شدیم! که تا وقتی استاد الف بود چپ نگاه‌مان نمی‌کردند، اما حالا با مسئول آموزشی روبه‌رو هستیم که در چشم‌مان زل می‌زند و می‌گوید: «شما نقاشی‌های یاغی وصله ناجور اینجا هستید!»، مایی که تمام کتاب‌های کمیاب و خوبمان که استاد الف به سختی برای‌مان پیدا کرده بود را سربه‌نیست کردند، که استادهای مطرح، بعد از رفتن استاد الف رهای‌مان کردند، مایی که رشته‌مان از این دانشکده حذف شد، مایی که آخرین بازماندگان نقاشی هستیم و تا یک ترم دیگر از این دانشکده منقرض خواهیم شد. مایی که در خبرها و اطلاعیه‌های سایت دانشگاه جایی نداریم، مایی که مدیر گروه جدیدمان رشته‌اش نامربوط به ماست و تا به حال حتی ندیدیم‌ش! مایی که کمبود سه‌پایه داریم، چون سه‌پایه‌های‌مان را شکستند و لاشه‌شان را پشت دانشگاه انداختند. مایی که کارگاه‌های‌مان را تغییر کاربری دادند به کارگاه معماری و سایت کامپیوتر، چون ما زیادی دانشکده را کثیف می‌کردیم. 
مایی که سرهای‌مان را بریدند... 
...
حیاط شلوغ‌تر شده است، دایره تماشاگران بزرگ‌تر شده است...
۱۷ خرداد ۹۷ ، ۱۰:۲۰ ۶ نظر
. عارفه .

۲۱۰

روزهایی را به خاطر می‌آورم که چاره‌ی حال بدم خواب بود؛
مثل آن‌روز که سر کلاس نمکدان درست کردم و معلم گوشه کلاس نگهم داشت و با گریه خواهش کردم که مادرم را احضار نکند، یادم می‌آید که زنگ آخر باران می‌بارید و من با روپوش و مقنعه ‌ی خیس از باران [و گریه] به خانه رسیدم، ۶ ساعت خوابیدم، مامان گفت خسته است، ف گفت خسته است، خسته بودم...!

آنروز که ج در را محکم بست و بیرون رفت، همه نگران شدند و من شدیدا پلک هایم سنگین شد...و خوابیدم!
هرگاه تن صداها بالا رفت، چشمهایم خیس و سپس سنگین می‌شد!
هرگاه که با قطع نفس تا دم نبودن رفتم و برگشتم، از بهت و ترس و غم به خواب می‌رفتم.
هرگاه نمره‌ی کم می‌گرفتم به خواب می‌رفتم.
هرگاه تنبیه می‌شدم، به خواب می‌رفتم.
هرگاه به آرامش بعد از طوفان می‌رسیدیم، به خواب می‌رفتم.
روز ۲۶ بهمن‌ماه سال ۹۳ سر خودم را شیره مالیدم، برای خودم یک انیمیشن گذاشتم و شروع کردم به تماشا، اما با تمام وجود گریه کردم و بعد خیلی طولانی به خواب رفتم.
بارها شنیدم که: خوش به حالش که خوش خواب است!
خواب من نشانه‌ی حال بد من است،
که وقتی می‌خوابد، بی‌عار نیست، که درد می‌کشد، عذاب می‌کشد، که به جای یه ریز حرف و حرف و حرف زدن و تیکه انداختن‌های دخترانه، بی‌صدا و بی نشانه‌ی قرمزی و پف چشم، اشک می‌ریزد و بعد به عنوان مرهم دردهایش، می‌خوابد!
آمدم بگویم مدتی ست دنیایم عذاب آور‌تر شده است، حالا که حتی برای بعضی از دردهایم خواب جواب نمی‌دهد، که خواب گاهی نمی‌آید، یا آمدنش همراه با خواب‌های پریشان و آزاردهنده است...
آمده ام که خودم را توضیح دهم!
خسته شدم بس که خودم را توضیح دادم!
یعنی در این دنیای به این بزرگی یک نفر نیست که خودش بیاید و مرا نه با همه، که فقط با کمی از قلق هایم بشناسد؟! که کمی مهم باشم؟!

خوابم می‌آید... خیلی...

پ.ن: عین ربات بودن خوب نیست، هر روز و هر روز، خسته سرکلاس و سرکار رفتن خوب نیست... می‌دانم... اما فقط دانشجو بودن را هم دوست ندارم!
پروژه تا دوهفته دیگر تمام می‌شود... بیکاری دارد دست تکان می‌دهد... 
حس می‌کنم این‌بار تحمل بیکاری عذاب‌آورتر از گذشته خواهد بود...

خوابم می‌آید و خوابم نمی‌برد...
۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۴۰ ۷ نظر
. عارفه .