یک روزی از آینده

وارد خانه می‌شوم، در را می‌بندم، کیسه‌ای که در دستم است را باز می‌کنم به متاع خوبی که گرفته‌ام نگاه می‌کنم و خوشحال می‌شوم، باخودم فکر می‌کنم: این که باشد و یک فلاسک چای، همه‌چیز تکمیل است و تا شب نقاشی‌ام را تمام می‌کنم. کیسه‌ی متاع را توی سینک ظرفشویی خالی می‌کنم، سَمبَل‌گونه می‌شورمشان و چون وقت و حوصله‌ی خشک‌کردنشان را ندارم، همان‌جا روی سینک به امان خدا و در معرض هوا، رهایشان می‌کنم تا خشک شوند. صدای دینگ پیام می‌آید، نوشته: «سلام. پروژه‌ی جدید از فردا شروع می‌شه، داربست هم داره، ارتفاعش هم زیاده!» و ایموجی از خنده، اشک از چشم پاشَنْده، می‌زند. ایموجی‌های نیش باز و بازوی قلمبه شده می‌زنم. بخش منطقی‌نمای وجودم می‌گوید: تا کی؟ این چه‌ زندگی‌ای ست؟ هر روز یک کار، هر روز یک‌جا، هر روز یک داربست، یکی از یکی مرتفع‌تر! به‌ منطقی‌نما می‌گویم من کارم را دوست دارم.
باید این نقاشی بزرگ و انرژی‌بری که ماه‌ها در حال کشیدنش هستم را امشب تمام کنم. ناگهان یادم می‌آید [مثل همیشه] روی پالتم را نپوشانده‌ام و رنگ‌هایم خشک شدند، برای اطمینان، انگشتم را روی رنگ سفید فشار می‌دهم و می‌بینم که از سنگ، سفت‌تر شده است. دیگر عجله‌ای نمی‌کنم و سرحوصله، لباس‌ کارم را می‌پوشم. لباسم زیادی سنگین است! منطقی‌نما می‌گوید: این لباس دیگر دورانداختنی‌ست، دل بکن. گوش نمی‌دهم و همان لباس را با همان قُطر رنگ موجود در جای‌جایش، می‌پوشم و خیلی هم لذت می‌برم. روی پالتم کمی از رنگ‌هایی که می‌خواهم را خالی می‌کنم و بزرگترین قلم‌مویم را برمی‌دارم. منطقی‌نما می‌گوید: یک نقاش باید شیوه‌ی کار نقاشانه داشته باشد و عین یک نقاش و همگام با اداهای آرتیستی، نقاشی کند. محلش نمی‌گذارم و زیرانداز مامان‌دوزم را پهن می‌کنم و بومم را می‌خوابانم روی زمین، یک ظرف پر از متاع به‌انضمام نمک و همچنین فلاسک چای دارچین را به ادوات لازمه‌ی کار اضافه می‌کنم و ولو می‌شوم وسط کارگاه و شروع به کار می‌کنم.
صدای دینگ اس‌ام‌اس می‌آید: «امشب شام بیا اینجا، اینقدر تنها نمون تو اون کارگاه پر از بوی تینر و تربانتین، واسه ریه‌ت خوب نیست.» می‌نویسم: «باشه می‌آم.» به کارم ادامه می‌دهم و وقتی هوا رو به تاریکی می‌رود، بلند می‌شوم تا برای شام بروم. صدای دینگ اس‌ام‌اس می‌آید: «سلام. من هنوز هم دلتنگتم، به یادتم، بهم بگو کجا بیام پیشت؟» قلبم تند می‌زند. منطقی‌نما می‌گوید: بعد از این‌همه سال دوری و بی‌خبری، محلش نگذار. به منطقی‌نما می‌گویم که زیادی فک می‌زند. می‌نویسم: «سلام. اتاق نقلی‌‌ای که دلم می‌خواست، حالا دارمش، کارگاهش کردم، دوتا پنجره داره، دوتا از دیوارها رو قفسه زدم و همشون پر از کتابن. موهای سفیدم خیلی زیاد شده، دیگه نمی‌شمارمشون، با این حال، از داربست راحت می‌رم بالا. هنوز هم زیاد قدم می‌زنم و هنوز هم هم‌قدم یا نیست یا دوره یا کار داره. یه قالیچه دارم، دوتا صندلی، دوتا لیوان و یه فلاسک چایی دارچین.»
می‌نویسم: «امشب یه دوست قدیمی می‌آد پیشم، نمی‌تونم بیام. باشه برای یه شب دیگه.»
زنگ می‌زند و با غُر می‌گوید: «هر روز همین رو می‌گی و فرداش می‌گی خیال کرده بودم. هر روز تنها اونجایی، دیوونه شدی! اینقدر خیال‌پردازی می‌کنی که دیگه مرز بین خیال و واقعیت رو گم‌ کردی.» منطقی‌نما هم همین را می‌گوید. می‌گویم: «شاید. به‌هرحال منتظر دوست قدیمی‌م هستم و نمی‌تونم بیام.» گوشی را قطع می‌کند. به منطقی‌نما لبخند عاقل اندر سفیه می‌زنم.
همه چیز را مرتب می‌کنم. قالیچه‌ پهن می‌کنم. فلاسک چای دارچین و دو لیوان را می‌گذارم و روی قالیچه دراز می‌کشم، به لامپ پنجاه وات مرکز سقف زل می‌زنم، چشم‌هایم می‌سوزد، کسی در می‌زند...


۲۱ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۲۳ ۸ نظر
. عارفه .

مکالمه‌طور ۸

_ کاش روزهای اول دوستی‌ها، هیچ‌وقت تموم نمی‌شدن...

+ اما روز‌های بعدتر، عمیق‌تر از روزهای اولن.

_ هرچی روزها‌ بیشتر می‌گذره، آدم‌ها کمتر باهم حرف می‌زنن، این رو دوست ندارم.

+ چون از یه جا به‌ بعد، بدون حرف زدن، می‌تونن دوست‌داشتن رو نشون بدن.

_ کی اولین‌بار فکر کرد نشون دادن و به زبون آوردن، هم‌دیگه رو نفی می‌کنن؟!

 
۱۴ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۳۳ ۵ نظر
. عارفه .

شماره ۲۵۰

نشسته‌ام و خیره شدم به دیوار، به ترک‌هایش، حرکت قشنگی دارد، روی یکی‌ از ترک‌های نازک، عمیق می‌شوم و با چشم حرکتش را دنبال می‌کنم، صدای انداختن کلید در قفل، از عمق ترک دیوار، پرتم می‌کند بیرون! با یک کیسه گردو وارد می‌شود و می‌گوید: «گردو خریدم. ارزون بود، گفتم برا فسنجون خوبه.» لبخند می‌زنم. پارچه‌ی کوچکی در آشپزخانه پهن می‌کند و کیسه‌ی گردوها را روی پارچه خالی می‌کند. یک گردو را برمی‌دارد و گوشت‌کوب را بر سر گردو می‌زند؛ یک‌بار، دوبار، سه‌بار، چهاربار؛ نمی‌شکند! لامصبی می‌گوید و از آشپزخانه صدا می‌کند: «میای کمک؟ خیلی سفتن، اگه تنها بشینم پاشون تا شب همین‌جام.» می‌روم کمکش. هیچ‌کدام حرف نمی‌زنیم، تنها صدایی که می‌آید، تق تق زدن بر سر گردوهاست. گردویی که زیر دستم است هرچه بر سرش می‌زنم نمی‌شکند، پرت می‌شوم در گذشته: 
دوم دبستان؛ حیاط مدرسه؛ جمعی‌ از بچه‌ها چمباتمه دور هم جمع شده بودند و با سنگ بر سر چیزی می‌زدند. گردو بود. ایستادم کنارشان و نگاه کردم. یکی‌شان گفت: «بیا تو هم یه‌دونه بزن، گردوش سفته هرچی می‌زنیم نمی‌شکنه. مسابقه‌ست، هرکی بتونه بشکنه برنده‌ست.» در دو سالی که به مدرسه می‌رفتم، آن‌روز اولین‌بار بود که من را به بازی‌ دعوت می‌کردند. چمباتمه کنارشان نشستم. گفت: «فقط یه‌بار باید بزنی.» نوبت خودش بود، زد، نشکست. نوبت من شد، زدم، شکست. هورا کشیدند، دست زدند و بعد هم پراکنده شدند. من همچنان چمباتمه سر گردوی شکسته نشسته‌ بودم و نمی‌دانستم باید چه‌کنم! همان که دعوتم کرده‌ بود، برگشته بود، گفت: «جایزه‌ته، بخور دیگه!» گفتم: «این‌که گردوی من نیست. تازه من گردوی قهوه‌ای دوست ندارم، تلخه.» گفت: «اگه نمی‌خوای، جایزه‌تو بده به‌ من. مال کسی نیست، از تو باغچه پیداش کردیم.»
روزهای بعد در حیاط برایم دست تکان می‌داد و کم‌کم، دوست شدیم، از آن دوست‌هایی که فقط زمانی که تنها بود، باهم بودیم، وقتی دوست‌های دیگرش کنارش بودند، من تنها بودم. از جمع بیشتر از دو نفر خوشم نمی‌آمد. خاطرات خوبی نداشتم؛ وقتی بیشتر از دونفر آدم جایی جمع بودند و صدای خنده‌شان به آسمان می‌رفت، به احتمال قریب به یقین، یکی از افراد حاضر در گروه را دست انداخته بودند و تو یا باید مفعول تمسخر می‌شدی یا فاعل تمسخر.
وقتی باهم بودیم تمام کنجکاوی‌اش این بود که خانه‌مان کجاست و وقتی طفره می‌رفتم، دایره کنجکاوی‌اش را بزرگتر می‌کرد و در حد اسم کوچه، خیابان یا محله هم رضایت می‌داد و من باز هم طفره می‌رفتم.
یک‌روز صدایم کرد و گفت: «دوستام می‌خوان باهات دوست بشن، بیا، منتظرن» دستم را گرفت و مرا به جمعی نُه‌نفره برد، همه‌شان نگاهم می‌کردند. با صدای بلند گفت: «دیروز دیدمت، دم خونه‌تون، خونه عمه‌م هم همونجاست.» همه خندیدند. ادامه داد: «خواهر برادرات هم می‌شناسم. عمه‌م گفت» همه بلندتر خندیدند. شنیدم که یکی‌شان جمله‌ای را فریاد زد، جمله‌ای که هنوز هم زهرآلود است برایم و هنوز هم برای وارد شدن در جمع‌ها در سرم تکرار می‌شود و ضعیفم می‌کند.
از جمع‌شان فرار کردم و به پشت ساختمان مدرسه پناه بردم. صدای خنده‌شان از هر صدایی بلندتر بود. تا لحظه‌ی آخر زنگ تفریح همان‌جا پنهان شدم، باز هم زندگی کودکانه‌ام به مخاطره افتاده بود، باز مورد تهدید قرار گرفته‌بودم، بازهم باید برای جنگیدن قوی‌تر می‌شدم.
سال‌ بعد از آن‌جا رفت، اما تا آخرین سال دبستان، خباثتی که در جمعی بچه بیدار کرده بود، ترکش‌های زهرآلودش، همچنان بر جانم می‌نشست.
منِ کوچه با منِ مدرسه‌ متفاوت بود. منِ مدرسه ساکت و آرام بود و درگیر نمی‌شد و دعوا نمی‌کرد و برای این‌که خباثت‌های بیدار شده، بیشتر نشوند، پشت ساختمان مدرسه پنهان می‌شد. منِ کوچه، دختربچه‌ی ریزجثه‌ی شانزده کیلویی بود که فکر می‌کرد باید قوی باشد و از درگیر شدن نترسد و برای جنگیدن باید می‌توانست جلوی اشک‌های لب مشکش را بگیرد، به‌همین‌خاطر، هرجا که زورش نمی‌رسید و نزدیک بود گریه‌اش بگیرد، در عوض جیغ‌ می‌زد.
«دماغتو چرا می‌کشی بالا؟ سرما‌ خوردی؟!» با این جمله از گذشته بیرون می‌آیم و می‌گویم: «نمی‌دونم.» و تق تق بر سر گردوها می‌زنم. تق محکمی بر سر گردویِ سیاهِ زمختی می‌زند و می‌گوید: «واسه‌چی این گردوها رو می‌کارن! اصلاً اینا گردو نیستن، یه مشت چوبن که خودشونو قاطی گردو‌ها جا کردن.» می‌گویم: «خب شاید تمام تلاششونو کردن که گردو باشن، اما زورشون بیشتر از این نمی‌رسیده، بقیه زوری که زدن تبدیل به‌ پوسته شده.»
تق دیگری می‌زند و مغز سفید و درشتی از گردوی‌ سیاه زمخت بیرون می‌آید.

۰۶ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۲۷ ۴ نظر
. عارفه .

Loving Vincent

«فیلمی که هم‌اکنون می‌بینید به صورت کاملاً دستی توسط بیش‌ از ۱۰۰ هنرمند نقاشی شده است»

جذابیت فیلم برایم از همین‌جا آغاز شد، با نقش بستن این نوشته بر روی صفحه.
سپس کادرِ بسته از آسمانِ شبی‌ پر ستاره با درخشش ستارگان؛ درخششی که با ضرب قلم‌هایی بسیار نزدیک و شبیه به ضرب قلم‌های جسورانه‌ی ونسان، نقاشی شده بود.

فیلم‌نامه‌ی جنایی‌گونه جالبی که دارد، بماند؛ پرداختن به شخصیت بااراده و دردکشیده و مبهم و جذاب ونسان که خوب انجام شده بود هم، بماند؛ این‌که در این فیلم-انیمیشن به سادگی می‌شود ونسان را بیش از پیش دوست داشت(البته به شرط دوست‌دار ونسان بودن) هم، بماند؛ این‌که در چندین بخش از فیلم، پلان‌هایی شبیه‌سازی شده به تابلوهای ونسان، توسط بازیگران اجرا شده و سپس نقاشی شده بود و نمی‌توانید تصور کنید برای من چقدر دوست‌داشتنی بود هم، بماند؛ این‌که نقاشی‌ها به‌قدری من را به هیجان می‌آورد که این فیلم حدوداً یک ساعت و سی دقیقه‌ای را در طول سه ساعت تماشا کردم، تنها به این دلیل که یا فیلم را متوقف می‌کردم و روی پلان‌ها یا شاید بهتر باشد بگویم تابلو‌های نقاشی، با ظرافت و دقت، تمرکز می‌کردم و یا در حال عقب بردن فیلم بودم، چون رنگ‌ها و ضرب‌قلم‌ها و ترکیب‌بندی‌ها حواسم را از دیالوگ‌ها پرت می‌کرد و متاسفانه من از آن دسته زنانی نیستم که حواسم بتواند به‌طور عالی، چندجا باشد، این هم بماند.
اوج جذابیت و حیرت‌انگیز بودن آن، زمانی اتفاق می‌افتد که متوجه می‌شویم، این فیلم-انیمیشن، دو دنیا دارد، یک دنیا با تابلوهایی بسیار رئالیسم‌گونه و سیاه‌ و سفید نقاشی شده و یک دنیا با تابلوهایی که در آن‌ها بسیار رنگ استفاده شده است، دنیایی نقاشی شده با ضرب قلم‌های ونسانی و حتی با پرسپکتیو نگاه ونسانی! و این دو دنیا کاملاً هدفمند و ظریف، جای‌گذاری شده بودند؛ این حیرت‌انگیز است!

  • هنگام دیدنش، از هیچ بخش آن نباید گذشت، حتی از تیتراژ پایانی‌اش، تا لحظه آخر!
  • من نمی‌دانم معیار داوری برای یک انیمیشن خوب که اسکار بگیرد چه بوده است و خب من Coco را هم دیده‌ بودم و دوست داشتم، اما حالا که هنوز غرق در دنیای Loving Vincent هستم، فکر می‌کنم که حق این انیمیشن نبود که اسکار نگیرد!
  • یادم می‌آید یک‌بار، روزهای اول مسیر نقاشی بودم و داشتم با ترس به بومم نگاه می‌کردم. نمی‌دانستم از کجا باید شروع کنم، استادم از دور نگاهم کرد، آمد پشت سه‌پایه‌ام، کنارم ایستاد و گفت: « اذیتت می‌کنه، نه؟! ون‌گوگ می‌گه نگاه بوم سفید به آدم، آدم رو فلج می‌کنه، انگار بهت می‌گه تو هیچ‌کاری نمی‌تونی بکنی. ون‌گوگ می‌گه هر وقت بوم خالی‌ت، تحقیرآمیز بهت خیره شد، با قلم و رنگت بکوب تو گوشش، تا از وجود یک نقاش جسور و پر شور، به خودش بلرزه!» همان روز‌ها بود که با خودم گفتم باید یک‌روز نامه‌های ون‌گوگ را بخوانم و این باید ماند تا به امروز! حالا که این فیلم را دیدم، دوباره با خودم گفتم باید یک‌روز نامه‌های ون‌گوگ را بخوانم و این‌بار امیدوارم این باید، به سرنوشت باید گفتن قبلی‌ام، دچار نشود!

  • «در زندگی یک نقاش، مرگ احتمالاً سخت‌ترین چیز نیست، من به شخصه اعلام می‌کنم که درباره آن هیچ‌چیز نمی‌دانم، اما زیبایی ستارگان همیشه من را به رویا می‌برد، از خود می‌پرسم چرا نور این ستاره‌ها برای ما غیر قابل لمس است؟! دوست دارم به اسرار نهفته در اعماق وجود ستاره‌ها دست پیدا کنم؛ به‌نظرم مرگ بر اثر کهولت، مانند پیاده رفتن تا آن‌جاست...»
۱۶ بهمن ۹۷ ، ۰۲:۳۵ ۴ نظر
. عارفه .

شماره ۲۴۵

وارد قطار شدم، پاهایم بسیار دردناک بود، خیلی راه رفته بودم، علاوه بر آن، کفش‌های تازه‌ام پشت پایم را آزرده بود و تاول کوچکی ایجاد کرده بود و خودش هم سبب باز شدن و به‌تبع، سوزناک شدنش شده بود. مثل اکثر اوقات، صندلی‌ای برای نشستن ندیدم، قطار خلوت بود، دردِ پایم مجبورم کرد که فکر کنم حالا که خلوت است، کمی بی‌فرهنگی شاید اشکالی نداشته‌باشد. خرده فرهنگم با خرده دردم در حال جدال بودند که سرانجام دومی پیروز شد و کف قطار نشستم. زانوهایم را بغل کردم، سرم را روی پایم گذاشتم و چشمانم را بستم. صدای دست‌فروش‌های مترو را می‌شنیدم که به نوبت و تعارف و گاهی دعوا، اجناسشان را تبلیغ می‌کردند و بعد می‌گذشتند. صدای خانم میانسالی که به سمت مسنی میل می‌کرد را هم می‌شنیدم که به‌گمانم در رابطه با مبحثی مرتبط با طب سنتی صحبت می‌کرد.
صداها در هم مخلوط و مبهم شد، پلک‌هایم درحال سنگین شدن بود که صدای زنگ‌دار دخترانه‌ای به کسی گفت: «ببین من اینطوری وایمیستم، تو از اینجا عکس بگیر، جلدش و بند عینکم و تا اینجای دستم تو کادر باشه.»
چرتم پاره شد، سرم را بلند کردم تا چپ‌چپ نگاه کنم بهشان؟! نه! فکر نکنم! سرم را محض کنجکاوی بلند کردم. دختر، روی صندلی کنار شیشه نشسته بود، کتاب بیگانه آلبرکامو در دستش بود و داشت می‌خواند، بند عینکی با سنگ‌های زرد و قرمز و مشکی داشت، دستهای کشیده‌ی سفیدی‌ داشت که لاک مشکی روی ناخن‌هایش بود، یک‌سری نقش و نگارِ تاتوطور هم روی انگشت اشاره‌اش موجود بود.
دختر دیگری در کنارش، گوشی به‌شکل افقی در دست، بالاتنه‌اش را به عقب برده بود تا بتواند کادر مورد نظر دختر کنار شیشه را ببندد.
بعد از چندبار عقب و جلو کردن و صدایی مشابه شاتر دوربین درآوردن از گوشی موبایل، سپس دختر عکس‌بردار، گوشی را به سمت دختر عکس‌خواه گرفت و گفت:«ببین خوب شد؟!» دختر عکس‌خواه، با انگشت تصاویر را کنار زد و بعد گفت: «آره این خوب شده! مرسی.» دختر عکس‌خواه در حال انجام کاری در گوشی بود و چند لحظه یک‌بار به دختر عکس‌بردار نگاه می‌کرد و از او عکس‌العمل می‌طلبید، دختر عکس‌بردار هم هر ازگاهی به صفحه نگاه می‌کرد و عکس‌العملش را با حالت چشم و ابرو و چهره‌ نشان می‌داد. کمی بعد با هم پچ‌پچ کردند، خندیدند، بعد یکهو دختر عکس‌خواه، نگاهی به بیگانه انداخت و بعد آن را در کیفش چپاند، دختر عکس‌بردار پرسید: « تموم شد؟!» دختر عکس‌خواه جواب داد: «نه بابا، ساده‌ای، حال ندارم بخونمش، فقط عکسش رو می‌خواستم استوری کنم»
دختر عکس‌بردار، هندزفری‌اش را در گوشش گذاشت و سرش را به سمت عقب برد و چشمهایش را بست. دختر عکس‌خواه در گوشی‌اش فرو رفت، من هم به تابلوی ایستگاه نگاه کردم و فهمیدم سه ایستگاه دیگر باید پیاده شوم، از کف قطار بلند شدم و نزدیک در ایستادم، خانم میانسال مایل به مسن، هنوز از طب سنتی می‌گفت و اصرار داشت که مطالعاتش از هزار تا دکتر بیشتر است و اگر خانم کنار دستی‌اش باور ندارد، پیج طب سنتی‌اش را دنبال کند!

به ایستگاه مورد نظر رسیدم و در حالی که کمی پایم را می‌لنگاندم، از قطار پیاده شدم.
۰۶ دی ۹۷ ، ۲۳:۳۰ ۹ نظر
. عارفه .

مکالمه‌طور ۷

 

 

گفت:
خوش‌به‌حالش که مامانش بهش اجازه می‌ده تا خیلی از کارهایی که لذت‌بخشه براش، انجام بده، بدون ترس... اون طعم بچگی رو بیشتر و کامل‌تر از ما می‌چشه، مگه نه؟!
 

 

جواب گرفت:
نه! 
این‌که راحت بتونی کارهایی که لذت‌بخشه رو انجام بدی، خوبه، اما وقتی مجوز نداری و انجام می‌دی چندبرابر شیرین‌تره! 
این قانون‌شکنیه‌ست که شیرین‌تره؛
این رد کردن حصارها که فقط و فقط با اراده‌ی خودت اتفاق می‌افته، شیرین‌تره...
اون لذت شیطنت‌های مجوز دارش رو یادش نمی‌مونه، اما من طعم شیرین و دلچسب شیطنت‌های بی‌مجوزم رو تا همیشه یادمه...
۰۳ دی ۹۷ ، ۱۵:۰۲ ۶ نظر
. عارفه .

کار هر بز نیست خرمن کوفتن!

فیلسوف هنر و منتقد هنر، دو وظیفه‌ی جدا و متفاوت دارند و باید از یکی دانستن‌ این‌ها اجتناب شود‌.
وظیفه‌ فیلسوف علی‌القاعده محدود به مفهوم‌سازی فلسفی برای هنر است. برای مثال، فیلسوف هنر می‌تواند از طریق استدلال، به تاثیرات یک جریان‌ هنری نو بر یک مفهوم سنتی در هنر بپردازد، ارزش‌گذاری هنری از حدود وظایف او بیرون است. در مقابل، وظیفه منتقد، ارزش‌گذاری اثر هنری‌ست که به وسیله استدلال، محکم می‌شود. در واقع منتقد هنری اثر را ارزیابی می‌کند، سپس به کمک نظریه‌ها، چارچوب‌ها و تعریف‌ها ارزیابی‌اش را مستدل می‌کند. منتقد در نقد هنری باید در انتها به این پرسش پاسخ دهد که یک اثر در دستیابی به اهداف خود موفق بوده است یا خیر.
مرز بین تعریف فیلسوف هنر و منتقد هنر همین‌قدر باریک است، در نتیجه، مرز بین تعریف نوشتاری که هریک از این افراد ارائه می‌دهند نیز همین‌قدر باریک است، بنابراین نام هر متنی در رابطه با یک اثر را نمی‌توان نقد گذاشت!

یک نقد صحیح هنری نیازمند پیش‌آگاهی‌‌هایی‌ست که در اینجا ایجاب نمی‌کند که توضیح دهم، زیرا: 
۱. متن بسیار طولانی و از حوصله خارج خواهد شد.
۲. وارد مباحث تخصصی می‌شود و اشاره به هر مؤلفه، نیازمند توضیح و تبیین بلندبالایی خواهدشد.

اما چند نکته بسیار مهم وجود دارد که دلم می‌خواهد بگویم:
اول این‌که
منتقدِ دارای دانش وقتی نقد یک اثر را پذیرفت، یعنی آن را به عنوان یک اثر (چه ضعیف، چه قوی) پذیرفته است، به این معنی که لااقل آن را در اندازه‌ای که پتانسیل تجزیه و تحلیل داشته باشد، دیده‌است؛ پس تخریب محض، به دور از اصول نقد است. 
دوم این‌که
هیچ منتقدی حق ندارد نظر و سلیقه‌ی شخصی و حب و بغضش را از اثر یا خالق اثر، در تجزیه و تحلیل و نقد اثر دخالت دهد، مثلا حق ندارد بگوید این تابلو یک آشغال است چون خالق آن کافر است یا این تابلو چرت است چون هنرمندش جیره خوار نظام است! یا حق ندارد بگوید این اثر بهترین اثر دنیاست، چون فلانی که اصلا کار بد ندارد، یا چون رنگ شاه‌بلوطی زیبای مورد علاقه‌ی من را استفاده کرده است یا اثری بسیار عالی‌ست چون برای نشان دادن ارزش انقلاب کشیده شده است!!! 
جملات و نظریات این‌چنینی تنها می‌توانند سلیقه و نظر شخصی به عنوان یک مخاطب (حتی عام) باشند، نه نقد!
سوم این‌که
منتقد نباید اثر را تعریف یا ترجمه کند.
رولان بارت می‌گوید: « نقد به هیچ‌رو نباید به تبیین اثر بپردازد، باید این امر را به مخاطب واگذارد. منتقد شاید بتواند اثر را توضیح و تنویر کند و احتمالا بر نقاط مبهم آن نوری روشنگر بی‌افکند، اما او هرگز نمی‌تواند ادعای ترجمه‌ی اثر به زبانی روشن‌تر را داشته باشد. زیرا خود اثر از همه‌چیز روشن‌تر و واضح‌تر است.»
چهارم این‌که
هر اثر در یک چارچوب و بستر مختص به خود ارزیابی می‌شود، به بیان ساده‌تر، معیاری واحد برای همه‌ی آثار وجود ندارد، هر اثر بر اساس یک‌نوع تعریف و زیبایی‌شناسی مورد تجزیه و تحلیل قرار می‌گیرد.
به عنوان مثال، هیچ‌وقت نباید تابلوی‌ مونالیزای داوینچی را با تابلوی جیغ ادوارد مونش در یک چارچوب و تعریف قرار داد که در طی آن، مونالیزایِ داوینچی بشود خفن‌ترین و فاخرترین اثر هنری دوران‌ها و جیغِ مونش بشود آشغال و «اینو که بچه‌ی منم بلده بکشه»!
پنجم این‌که 
آثار انتزاعی داستان ندارند، موضوع ندارند، شخصیت ندارند، گاهی حتی عنوان هم ندارند. منتقد برای نقد این آثار تنها موظف است منطق حسی پشت اثر را بداند(اگر هنرمند در قید حیات باشد و یا استیتمنتی از اثر موجود باشد، دستیابی به این مورد به‌سادگی امکان‌پذیر خواهدبود) و پس از آن فقط به نقد فرمالیستی اثر بپردازد. یک منتقد درباره‌ی چنین آثاری تا همین اندازه موظف است نقد کند، هرچیزی فراتر از این، در حیطه نقد قرار نمی‌گیرد.
ششم این‌که
«سبک» و «تکنیک» باهم متفاوت است! سبک هیچ هنرمندی رنگ‌روغن یا آب‌رنگ نیست، رنگ‌روغن و آب‌رنگ تکنیک اثر است! 
سبک‌ها معمولا کلمه‌ای‌هستند «ایسم»دار؛ و صدالبته که «سبک» هم تنها به این معنی نیست که نام دوره تاریخی اثر را بدانیم، هر اثر حداقل دارای سه مولفه با نام سبک است: مکتب و دوره تاریخی، سبک و استایل شخصی هنرمند، سبک مربوط به کشور و فضای فرهنگی هنرمند.
(موارد ۲ و ۳ تعریف ایسم‌دار مشخص ندارند و غالباً از طریق دیدن تعداد زیادی اثر از یک هنرمند یا یک کشور، به این تعریف می‌توان رسید.)
این‌که به نمایشگاه‌های نقاشی برویم و از هنرمند اثر بپرسیم سبکتان چیست؟! این سوال، سوالی غیر اصولی‌ست و با این‌حال اگر او مثلاً به‌دلیل شیوه قلم‌گذاری‌اش بگوید امپرسیونیسم، هنرمند نادانی‌ست و اگر فرد سوال پرسنده، بر اساس آن واژه امپرسیونیسم، یک متن بلندبالا بنویسد و اسمش را بگذارد نقد، هم فرد نادانی‌ست! 
امپرسیونیسم در قرن ۱۹ در اروپا جریان یافت و دوره‌اش را گذراند و به پایان رسید رفت! به پیر، به پیغمبر، تمام شده‌است!
وقتی در یک نمایشگاه آثاری را می‌بینیم که شیوه‌ی اجرایشان شبیه به دوره امپرسیونیسم است و هنرمندش سر و مر و گنده در حال قدم زدن در گالری‌ست، در چنین شرایطی برای تعیین سبک شخصی‌ هنرمند درست‌تر است که بگوییم نوع قلم‌گذاری‌ها و سبک شخصی‌ او امپرسیونیسم‌گونه است!


  • من، خودم را منتقد هنری نمی‌دانم و درحال حاضر هم هیچ علاقه‌ای به منتقد شدن ندارم؛ حتی آرتیست و هنرمند و نقاشِ تمام‌ و کمال هم نمی‌دانم، حتی یک هنردان بسیار پر و فرهیخته و پر مطالعه هم نمی‌دانم؛ اما این‌که جیم‌هایی با خرده معلومات غلط در صحیح آمیخته‌‌شان و بر اساس سلایق شخصی، خودشان را صاحب‌نظر بدانند و در جایگاه ارزش‌گذاری برای آثار قرار بگیرند و نظر بدهند و اسمش را بگذارند «نقد هنری»، مرا اذیت می‌کند، منِ صرفاً دانشجوی نقاشی را! همان‌طور که وجود تهمینه میلانی‌هایی آزارم می‌دهد، باز هم منِ صرفاً دانشجو را!
  • لازم نیست که توضیح دهم منظور من از «اثر هنری» تنها در حیطه‌ی‌ نقاشی‌ست، نه سایر هنرها!
  • باز هم لازم نیست که بگویم من در مورد نقد سینما و فراستی و سوژه‌ی این‌روزها صحبت نکردم! من  در مورد سینما، علم و مطالعه‌ای ندارم. آن برنامه را هم ندیدم!

۱۰ آذر ۹۷ ، ۲۲:۲۵ ۰ نظر
. عارفه .

آبی‌ها

 

در این پست از طیف رنگ‌های آبی گفتم و دوستان درخواست کردند که درمورد نام آبی‌ها توضیح دهم‌.

 

 

 

این تصویر نام آبی‌هایی‌ست که من تا‌کنون می‌شناسم و با آن‌ها کار کردم!
قول نمی‌دهم و ادعایی هم ندارم که آبی دیگری کشف نشود اما تا جایی که از ترکیب رنگ‌ها سر درمی‌آورم، به احتمال ۹۹ درصد، فعلا همین آبی‌ها وجود دارند که ساختنی نیستند و اگر آبی دیگری به جز این‌ها پیدا شد به احتمال قریب به یقین، بر اساس ترکیب شدن با دیگر رنگ‌ها به‌وجود آمده است، هرچند نام‌های مختلفی ممکن است داشته باشند.

 

پاورقی شماره ۱:
سبز وردین از اسمش مشخص است که سبز است و  نباید در گروه آبی‌ها قرار بگیرد، این همان سبزی‌ است که بیشتر به نام کله‌غازی می‌شناسیم، در این دسته‌بندی قرارش دادم، زیرا افراد زیادی اشتباهاً به آن آبی کله‌غازی می‌گویند! قرار دادم تا توضیح دهم که وردین، آبی نیست! یکی از انواع سبز‌هاست که هنگام ساختن آن ممکن است درصد آبی‌‌اش در ترکیب بیشتر باشد و این موضوع سبب شود که توناژ آبی‌اش غالب‌تر به‌نظر برسد، اما جوهره‌اش در گروه سبز‌ها جای می‌گیرد، پس وردین یا همان کله‌غازی، سبز است، نه آبی!
همان‌طور که ممکن است توناژ سبز در آبی فیروزه‌ای غالب‌تر باشد اما فیروزه‌ای هیچوقت سبز فیروزه‌ای نیست!

 

پاورقی شماره ۲:
آبی فتالو و اولترامارین بسیار شبیه به هم هستند و امکان مشتبه شدنشان وجود دارد. بسیار دیده‌ام این اتفاق را، برای مثال خودِ من در دوران جاهلیتِ رنگی، اولترامارین را آبی کاربنی صدا می‌کردم و یا در پروژه‌ای که مشغول به کار بودم بخش‌هایی از طراحی اسلیمی باید لاجوردی رنگ می‌شد و رنگ تهیه شده توسط کارفرما آبی فتالو بود! در حالی که این آبی فتالوست که آبی کاربنی‌ست و آبی اولترامارین در واقع آبی لاجوردی‌ست.

 

 

پی‌نوشت‌:
این‌ رنگ‌ها بر اساس رنگ‌شناسی جهانی نام‌گذاری شدند اما این رنگ‌شناسی تنها نوع رنگ‌شناسی نیست، این نوع در رشته‌ی ما بیشتر باب است، اما شاید در رشته‌های گرافیک کامپیوتری با نام‌های دیگری که در نرم‌افزارها کاربرد دارند باب باشد یا برای مثال دوستی دارم که رشته‌اش هنر اسلامی‌ست و تمام رنگ‌شناسی در رشته‌ی او، دنیایی کاملا جدا با این نوع رنگ‌شناسی دارد، او آبی لاجوردی را به نام اولترامارین نمی‌شناخت، آن را به نام پرشین بلو می‌شناخت!
۰۶ آبان ۹۷ ، ۲۱:۱۳ ۳ نظر
. عارفه .

شماره ۲۲۷

هر وقت می‌خواهم سبزی پاک کنم، سبزی‌ها را سر و ته جلویم می‌گذارد. البته به نظر من سر و ته است، از نظر او درستش این است. اصلا سر و ته بیشتر چیزها، از نظر من متفاوت است؛ مثلا آن مکان از بادمجان که از نظر من سر است، از نظر دیگران دم است؛ البته همانطور که گفتم این موضوع فقط شامل بادمجان نمی‌شود، الان که در حین نوشتن این متن فکر می‌کنم، می‌توانم بگویم این موضوع، در مورد تمام میوه‌ها، مرکبات، سبزی‌جات، صیفی‌جات و خیلی جات‌های دیگر که شاید الان حضور ذهن نداشته باشم، صدق می‌کند.

می‌گوید باید برگ‌های سبزی‌ها به سمت خودت باشد و ساقه‌هایش به سمت دیگر، می‌پرسم چرا؟ می‌گوید قانونش است! کاری که دلم می‌خواهد انجام می‌دهم، می‌پرسد چرا؟ می‌گویم به نظر من سبزی‌ها باید مثل دسته‌گل جلوی آدم قرار بگیرند. می‌گوید تو روش سبزی پاک کردن را بلد نیستی.
خودآگاه من می‌داند که وقتی مثل دسته‌گل نیستند، آخرهای کار، سبزی‌ها، شلخته و اعصاب خردکن نمی‌شوند، منطقی است؛ ناخودآگاه او هم این را می‌داند. اما من همچنان دلم می‌خواهد وقتی که پاکشان می‌کنم، مثل یک دسته گل در مقابلم باشند و او هم دلش می‌خواهد روش منطقی را دنبال کند.

به کلم قرمز، ریحان قرمز و پیاز قرمز می‌گویم کلم بنفش، ریحان بنفش و پیاز بنفش، خب چون قرمز نیستند، بنفش‌اند. حالا شاید خیال کنید من خیلی رنگ‌ها برایم مهم هستند که حتماً درست گفته شوند، ولی تقریبا اشتباه خیال کرده‌اید، حالا شاید هم خیال نکرده‌اید، اما من برای همان یک درصد احتمال که ممکن است خیال کرده باشید، وظیفه‌ی خودم می‌دانم که روشنگری کنم: من اغلب نام رنگ‌ها را با همان اسامی لاتینی که در مبانی رنگ یاد گرفتم بلدم و چون جالب نیست که همه‌جا از این دانش ‌خفنم استفاده کنم، غالباً استفاده نمی‌کنم. در نام فارسی رنگ‌ها، در حد کم‌رنگ و پررنگ و یواش و جیغ آگاهی دارم و شاید تنها طیف آبی رنگ‌هاست که کمی متعصبانه‌تر، نام‌های درستشان را می‌دانم، تازه شاید! 

می‌گوید باید در مدت زمان ۲۰ ثانیه یک فیگور را بکشم؛ لزومی نمی‌بینم. من از زمانی که ابزار اثر گذار را در دستم می‌گیرم، ۴۰ ثانیه طول می‌کشد که لود شوم، اگر نتوانم بکشم، این معنی را می‌دهد که طراح خوبی نیستم، خب شاید من طراح خوبی نباشم، اما این دلیل درست نیست، در این‌جا من فقط طراح سریعی نیستم. 

می‌گوید باید همیشه قلم‌موهای بزرگ را مثل بیل در دست بگیرم، قانونش است، اما لزومی نمی‌بینم که این قانون را رعایت کنم، دلم می‌خواهد هر وقت حسم به من گفت، آن را مثل بیل به دست بگیرم، نه همیشه.

خانه‌مان این سمت خیابان است، ایستگاه اتوبوس هم در راستای همین سمت خیابان است، می‌گوید آدم عاقل راه راست را می‌گیرد و به سمت مقصد می‌رود، احتمالا آدم عاقلی نیستم، چون گاهی که دلم می‌خواهد، به سمت دیگر خیابان می‌روم، می‌پرسد چرا؟ می‌گویم چون خانه‌مان این سمت خیابان است، نباید درخت‌های آن سمت خیابان را ببینم؟ نباید از مسیر آن سمت خیابان هم تصویری در ذهن داشته باشم؟

برای رفتن به مراسم سالگرد عمویم کفش کتانی می‌پوشم، می‌گوید آدم با کفش کتانی نمی‌رود مراسم عمویش! می‌گویم چرا؟ می‌گوید قانونش است. می‌گویم دلم می‌خواهد گاهی بی‌قانونی کنم. با حرص می‌گوید: هر غلطی دلت می‌خواهد بکن!

حالا هم سال‌هاست که یا پنهانی غلط می‌کنم یا بابت غلط‌هایی که می‌کنم در حال روشنگری هستم و یا برای این‌که لجباز و عجیب و قانون‌شکن دیده نشوم، خیلی از غلط‌های دلخواهم را نمی‌کنم!

۰۳ آبان ۹۷ ، ۲۰:۳۶ ۰ نظر
. عارفه .

آنِ منی کجا روی، بی‌تو به‌ سر نمی‌شود...*

هندزفری‌ام، همراه‌ترین چیزی‌ست که از دوران بعد از کودکی‌ام همراهی‌اش را به‌خاطر می‌آورم. در تمام روزهای گذشته‌ام، تمام لحظات غم‌ و شادی و تنهایی که گذراندم، فقط او بوده است که همیشه کنارم حضور داشته‌(اگر گوشی‌ تلفن همراه را استثنا بگیریم). هرچند در تمام این سال‌ها یک هندزفری ثابت نبوده و چندبار تعویض شده است. اولینش یک‌چیزی بود با یک مارک ناشناس که به‌عنوان اشانتیون نمی‌دانم روی کدام وسیله داده بودند به عضوی از خانواده‌ و او هم حاتم طایی بود و بخشیدش به ما! تنها چهار روز عمر کرد و خب علت اشانتیونگی(!)اش هم مشخص شد! درست است که عمرش کم بود اما علی‌ ای حال در توان خودش خدمت کرد! بعدی، هندزفری گوشی قدیمی یکی از اعضای خانواده بود که نرم‌آلو(!)های سر گوشی‌هایش پوسید و ریزریز شد و نابود گشت و بدیهی‌ست که گوش‌هایم را آزار می‌داد و آن را کنار گذاشتم. پس از آن «هندزفری گوشی قدیمی هرکس در خانواده، باید به من می‌رسید» این گزاره، به صورت یک سنت درآمد و آنقدر این سنت در من عمیق شد که حتی به‌شکل یک سنت شخصی برای خودم، درآمد! همچنان نیز، وقتی گوشی جدید می‌خرم، از هندزفری گوشی قبلی‌ام برای آن استفاده می‌کنم!
یک‌بار برای اینکه کمی سنت‌‌شکنی کرده باشم، یک هندزفری فِیکِ آیفون خریدم و وقتی سر‌کار می‌رفتم، یک گوشی‌اش در رنگ اکریلیک غرق شد، البته من نجاتش دادم، اما خب صدای خواننده در گوشی مذکور، مثل زمانی که در حمام می‌خواند، پخش می‌شد. چون غالباً بی‌کلام گوش می‌دهم، گفتم باکی نیست، اما راستش باکی بود، چون Òlafur Arnalds هم موسیقی‌اش در گوشی از رنگ نجات‌یافته، به شکلی پخش می‌شد که تو گویی او هم در حمام این موسیقی را ساخته است!
خلاصه که آن را هم کنار گذاشتم و مجدداً به همان هندزفری گوشی قدیمی بازگشتم. با آن خوش بودم تا همین امروز که تصادفاً، سیمش به دستگیره‌ی در گیر کرد و...
حالا من بی هندزفری گشته‌ام...
حسی که هم‌اکنون دارم، شبیه به درد بی‌یاری می‌ماند...

خنده‌دار است یحتمل، اما حقیقتاً غمگین شدم از این‌که هندزفری‌ام نابود شد و از این‌که تصمیم گرفتم یک هدفون بی‌سیم بخرم که دیگر نه در رنگ غرق شود و نه سیمی داشته باشد که به جایی گیر کند، اما متوجه شدم، که چقدر هدفون‌ها گرانند و چه غم‌انگیز است برایم بی‌هدفونی... غم‌انگیزتر از بی‌ساعتی حتی!


+مونس و غمگسار من، بی‌تو به‌ سر نمی‌شود...

*مولانا

۱۸ مهر ۹۷ ، ۱۷:۴۰ ۰ نظر
. عارفه .