۶۴ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

شماره ۲۹۲

مثل این است که افلیجی از همراه زندگی‌اش ناگهان بشنود «این‌که من تو را تر و خشک می‌کنم و برای قضای حاجت بیرون می‌برم، کار سختی‌ست و برایم هزینه دارد، بدان که هر کسی نمی‌تواند این‌ها را تحمل کند و اگر کسی جز من بود تا کنون رهایت کرده بود.»

همه‌ی افلیج‌ها این را می‌دانند، می‌دانند که با دیگران فرق دارند و می‌دانند که کسانی که رهایشان نمی‌کنند، چه‌قدر سختی و هزینه متحمل می‌شوند. می‌دانند که باری هستند بر دوش دیگران و می‌دانند که دنیا به راحتی نمی‌پذیردشان. این‌که می‌گویند من هم یکی هستم مثل بقیه و از بقیه چیزی کم‌تر ندارم، جملاتی‌ست که می‌خواهند به واسطه آن به خودشان اعتماد به نفس بدهند تا از پا ننشینند و ادامه دهند، اما همه می‌دانند که آدم‌های روی صندلی چرخ‌دار هیچ‌گاه نمی‌توانند از پله بالا بروند. بعضی‌ها می‌گویند متأسفم نمی‌توانم برای بالا رفتن از پله کمکت کنم، آن‌قدر زور ندارم، سخت است، باید بروم و می‌روند. دردناک است برایشان اما همه‌شان می‌دانند و می‌پذیرند. بعضی‌های دیگر می‌گویند زورم می‌رسد، پیشت می‌مانم و برای بالارفتن از تمام پله‌ها و ناهمواری‌ها کمکت می‌کنم. ارزشمند است برایشان زیرا که می‌دانند آن‌ فرد چه‌قدر زحمت و بار و سختی و هزینه به دوش می‌کشد. بعضی‌ها هم سطح شیب‌دار می‌سازند و می‌گویند تو هم می‌توانی با توجه به نیازت بدون کمک خواستن همیشگی از یک فرد، از سطحی بالا بروی. گاهی بعضی از کسانی که دچار ناتوانی می‌شوند با چندین جلسه فیزیوتراپی می‌توانند عضو ناتوانشان را کمی حرکت دهند اما هیچ‌کدام، هیچ‌گاه و در هیچ‌‌مکانی نمی‌توانند پله‌ها را دو تا یکی بدوند. فیزیوتراپ به هیچ کدامشان نمی‌گوید صبر کن، تمرین کن، گوش کن، تا ببینی که تو هم بالاخره می‌دوی، نه! فیزیوتراپ می‌گوید بپذیر که تو هیچ‌گاه نمی‌توانی مثل دیگران بدوی، اما با این جلسات و تمرین‌ها می‌توانی کمی پاهایت را حرکت دهی.

به گمانم همیشه هم همه‌ی معلولیت‌ها و فلج‌ها جسمی نیستند. گاهی بعضی معلولیت‌ها روانی‌اند. گاهی بعضی از معلولین روانی به جلسات فیزیوتراپی روانی می‌روند و تراپیست هیچ‌کدام، بهشان نمی‌گوید که تو بالاخره شبیه آدم‌های سالم می‌شوی، بلکه می‌گوید ما کمک می‌کنیم تا بفهمی کدام بخش روانت معلول است، تا قبولش کنی و سعی کنی با وجود آن زندگی‌ات را پیش ببری و کدام بخش را می‌توانی کمی حرکت دهی، اما بدان تو هیچ وقت سالم نخواهی شد. جمله آخر را کسی نمی‌گوید اما همه‌ی افراد حاضر در اتاق فیزیوتراپ روانی یا جسمی آن را می‌دانند. 

گاهی آدم‌ها پاهایشان از تمام پله‌ها بالا و پایین می‌رود اما روانشان فلج است و از پس خیلی چیزهای معمولی برنمی‌آید. این‌که عده‌ای بهشان بگویند متأسفم نمی‌توانم برای کارهای معمول زندگی‌ات کمکت کنم، آن‌قدر زور ندارم، پس ترکت می‌کنم، دردناک است برایشان، اما آن‌ها هم مثل بقیه‌ٔ معلولین می‌دانند که دنیا به راحتی نمی‌پذیردشان. این‌که کسی بیاید و بگوید من پیشت می‌مانم و برای بالارفتن از تمام پله‌ها و ناهمواری‌ها کمکت می‌کنم هم برایشان بسیار ارزشمند است، زیرا که آن‌ها نیز می‌دانند که آن فرد چه‌قدر باید سختی و هزینه متحمل شود. هنوز سطح شیب‌دار خاصی برای معلولیت روانی ساخته نشده است، شاید چون سطح شیب‌دار‌ها انواع مختلفی دارند و هنوز هیچ‌کس حوصله‌ی این‌همه هزینه و سختی را نداشته است.

وقتی کسی بیاید و بگوید من پیشت می‌مانم و برای بالارفتن از تمام پله‌ها و ناهمواری‌ها کمکت می‌کنم دل‌گرم‌کننده و زیباست اما وقتی یک جایی آن وسط‌ها داد بزند «این‌که من تو را تر و خشک می‌کنم و برای قضای حاجت بیرون می‌برم، کار سختی‌ست و برایم هزینه دارد، بدان که هر کسی نمی‌تواند این‌ها را تحمل کند و اگر کسی جز من بود تا کنون رهایت کرده بود» دل هیچ معلولی را گرم نمی‌کند و حتی کمک نمی‌کند تا معلول پاهایش را بهتر تکان دهد، این‌که بگوید تو یکی هستی مثل بقیه و هیچ‌چیز از بقیه کم نداری پس بلند شو و تمام پله‌ها را دوتا یکی بدو، شبیه هیچ‌کدام از جلسات فیزیوتراپی درست و کارگشا نیست، بیشتر شبیه یک یادآوری‌ست که ببین آدم‌های سالم چه‌قدر توانمندند و می‌توانند از تمام پله‌ها بدوند و تو هیچ‌وقت نمی‌توانی.

پ.ن: مرتبط: معلولیت نامرئی

۰۶ مهر ۰۰ ، ۱۸:۵۷
. عارفه .

شماره‌ ۲۹۰

نمی‌دانم چند شنبه یا چندم بود، مدتی‌ می‌شود که دیگر تاریخ و روز هر اتفاقی را یادم نمی‌ماند. به گمانم مغز و روح و روانم تصمیم گرفته‌اند دیگر به هرچیزی اهمیت ندهند، لزومی نمی‌بینند برای لحظه لحظهٔ زندگی‌شان ارزش قائل شوند و همه را به‌خاطر بسپارند. مدتی می‌شود که بیشتر لحظات برایشان تهی از معناست و خیلی چیزها خاطرشان را مکدر نمی‌کند همان‌طور که خیلی چیزها هم موجب انبساط خاطرشان نمی‌شود.

چند وقتی می‌شود که برای یادآوری زمان حدودی اتفاقات، چیزهایی مثل روشن بودن بخاری (یعنی فصول سرد سال)، قطع بودن برق و آب (یعنی فصول گرم سال)، یا زمان مهاجرت دوستانم و یا ابتلای شخصی خاص به کرونا را نشانه قرار می‌دهم؛ مثلاً سه هفته بعد از این‌که فلانی رفت کانادا یا دو ماه بعد از این‌که بهمانی کرونا گرفت. برای همین هم یادم نمی‌آید که آن زنگ چندشنبه و چندم ماه بود اما چهار ماه بعد از مهاجرت نون بود و برق‌ها قطع بود و این یعنی یکی از روزهای اواخر بهار یا اوایل تابستان‌. نام و شمارهٔ روی صفحه خوشحالم نکرد. ف بود، همکارم. نه این که با او پدرکشتگی خاصی داشته باشم، نه. دختر خوبی‌ست، فقط کمی حراف است و علاقه‌مند به تلفن! حوصله‌ٔ شنیدن داستان چگونه خریدن جوراب خرگوشی‌اش از مترو را نداشتم آن‌ هم به صورت تلفنی که به شکلی باورنکردی داستانش را طولانی‌تر می‌کرد! جواب ندادم. دوباره و سه‌باره و چهارباره زنگ زد. جواب ندادم. زنگ پنجم که خورد نگران شدم. شاید برای جوراب‌های خرگوشی‌اش اتفاقی افتاده بود! شاید در آن لحظه من تنها کسی بودم که می‌توانست جوراب‌های خرگوشی‌اش را نجات دهد! جواب دادم. نزدیک به چهل دقیقه‌ از چیزی شبیه همان جوراب‌ها حرف زد و من چیزی از آن‌قسمت‌ها یادم نمی‌آید، اما بعد از بلاه‌بلاه‌‌ها، حرف‌هایش به جای خوبی رسید. به چیزهایی مربوط به یک سفر، به کاری خارج از شهر، به ده یا چهارده روز دور شدن از این شهر شلوغ و چرک و سیاه، به دیدن شهری که منِ بیست و اندی ساله تا به حال ندیده بودمش، به سفر، به سفر، به سفر. از این‌جا به بعد هر چیزی که مربوط به این سفر باشد را یادم مانده است. تاریخ و روز و ساعت حرکت: شنبه، دوازدهم تیر، پنج عصر. اولین سفر زندگی‌ام بود. مغز و روح و روانم هنوز خواهانش بودند، هنوز خاطرشان را منبسط می‌کرد. نمی‌توانستند انکار کنند که چه‌قدر برای رسیدن به آن تلاش کردند و نتوانستند، و حالا بالاخره دارند به آن می‌رسند. برای چیزهای دیگری هم چنین بوده، مثلاً برای آن کفش‌ اسکیتی که هی قولش را شنیدند و وفای به قولش را ندیدند. حالا می‌توانم برایشان با پول‌هایم چندین جفت کفش اسکیت بخرم، اما نمی‌خرم، چون تاریخ انقضای خواستنش تمام شد، چون سال‌ها پیش استعداد انبساط خاطرش را از دست داد. اما این سفر هنوز تاریخ انقضا داشت، هنوز فکر رسیدن به آن خاطرشان را منبسط می‌کرد. باید بارم را می‌بستم.

خنده‌دار بود، بلد نبودم سفر چه می‌خواهد، حتی چمدان نداشتم. یک کوله بزرگ داشتم که رویش نوشته بود ‌Iran Air و از اهدایی‌های شرکت هما بود به برادرم که از کارکنانش است. این کوله هم از دوران آرزوهای کمپینگ و تلاش‌های بی‌سرانجامم باقی مانده بود. در اینترت سرچ کردم: «ملزومات سفر» و همین‌طور صفحه به صفحه گشتم و لیستی از ملزوماتم درست کردم و همه را توی همان کولۀ lran Air جا دادم. برای خانه خرید کردم، روغن و حبوبات و شوینده و هر چیزی که ممکن بود در دوهفته تمام شود. بسته‌های کوچکی شبیه به بسته‌های مواد مخدر درست کردم و روی هر کدام نام و وعده‌های مصرفی پدر و مادرم را نوشتم و درونشان را از قرص‌های هر وعده پر کردم. شدند دو کیسۀ دویست و پنجاه گرمی جداگانه برای سه‌ هفته، محض احتیاط. کیسه‌ها را به خواهرم سپردم و توضیح دادم و اولین سفرم را رفتم.

این‌که می‌گویم اولین سفر زندگی‌ام نه این‌که سفر نرفته باشم و تا کنون هیچ جایی را ندیده باشم، نه، اما سفرهای پیش از این را در دستۀ آن سفرهایی که می‌خواستم قرار نمی‌دهم. این‌که راننده از داخل شهری کویری عبور کند و بگوید این‌جا کاشان است، سفر کاشانِ من نبوده. این‌که کنار پل زمان‌خان بزند کنار و بگوید پنج دقیقۀ دیگر حرکت می‌کنیم سفر من به چهارمحال بختیاری نبوده. این‌که در نوزده‌سالگی برای اولین‌بار دریا را نشانم دهند و بگویند پاچه‌هایت را بالا نزن اسلامی نیست و با پاچۀ پایین هم در آب نرو، شور است، پاچه‌هایت شوره می‌زند و جانور به پاهایت می‌چسبد و مدام هم به ساعت اشاره کنند که باید حرکت کنیم سفر من به شمال و دریا نبود. این‌ها فقط نام تعدادی شهر است که می‌توانم در فرمی شبیه به رزومه ردیفشان کنم؛ رزومه‌‌های مضحکی که در آن‌ها شانس با کمیت دارایی‌ها و مهارت‌هاست نه کیفیتشان. برای همین هم زندگی سفری پیش‌ از این را به حساب نمی‌آورم و این سفر را «اولین سفر» می‌خوانم.

در اولین سفرم می‌توانستم شش صبح به تنهایی بیدار شوم و از کنار رودخانۀ شهر عبور کنم و در کوچه‌باغ زیبای کنار خانه‌مان قدم بزنم و از خلوت کوچه برای خواندن آواز استفاده کنم. می‌توانستم دو نان بربری را به قیمت هزار و هشتصد تومان بخرم و از ارزانی نان تعجب کنم و بعد می‌‌توانستم از سوپرمارکت روبه‌روی نانوایی که در آن آقای مسن لاغر اندام مهربانی پشت دخل نشسته‌ است پنیر یا خامه‌ بخرم و آقای مهربان هم با لهجۀ گیلکی مرا گل خطاب کند و بعد برای جلوگیری از سوءتفاهم ادامه دهد که همه دخترها برای او گل هستند! در اولین سفرم می‌توانستم ببینم که شهر چه‌قدر تمیز و زیباست و چه‌قدر مناسب برای دوچرخه‌سواری. می‌توانستم با دوستانم سر سفرۀ صبحانه بنشینم و صبحانه‌ام را بدون شنیدن صدای تلویزیون و شنیدن فحش به آدم‌های داخل تلویزیون و بحث و جدل و داد و هوار بخورم. می‌توانستم اگر نخواستم موقع شام خانه نباشم و بابتش جواب پس ندهم. در اولین سفرم می‌توانستم حریم خصوصی داشته باشم و استقلال! در اولین سفرم ساعت هفت و نیم همراه با هم راه می‌افتادیم به سمت ورزشگاه شش‌هزار نفری رشت و ساعت هفت و پنجاه دقیقه می‌رسیدیم به ساختمان نیم‌ساختۀ زورخانه و تا هشت بشود شانزده متر از زمین فاصله گرفته بودیم و کمربندهای ایمنی ضربدری‌مان را پوشیده بودیم و قلابش را به لولۀ داربست وصل کرده بودیم. تیرماه رشت هوای دل‌انگیزی نداشت، روی زمینش شرجی بود و شانزده متر بالاتر از زمینش هم این شرجی، شانزده برابر می‌شد! آن وسط‌ها طبیعت غافلگیرمان کرد و وسط تیرماه بارانی زیبا مهمانمان کرد و چند روزی هوا دلپذیر شد و حتی گل از خاک بردمید!

کارگاه اتمسفر تازه‌ای داشت و از این تازگی خوشم می‌آمد. از این‌که به‌جای لهجه و زبان ترکی یا افغانستانی می‌توانستم گیلکی بشنوم. وقت ناهار که می‌شد غذاهای جالبی داشتیم، مثلاً قرمه‌سبزی‌ای که داخلش بادمجان سرخ‌شده و گوجه دارد. بادمجانش را با تغییر زاویه دید می‌توانستم درک کنم و حتی دوستش داشتم اما گوجه‌اش طوری بود که نمی‌توانستم باهم مرتبطشان کنم. وقتی که مشغول کار می‌شدیم، آزمایش‌ها و کشف‌ها و نکات فیزیکی و معماری دوران تحصیلمان را به صورت عملی امتحان می‌کردیم و همانند کودکی تازه دنیا دیده ذوق می‌کردیم! مثلاً در هر سمتی از گنبد که مشغول کار بودیم رو به سطح مقابلمان با تُن صدایی آرام حرف می‌زدیم و هر کس به شکل قطری در سمت دیگر گنبد بود تمام گفته‌هایمان را می‌شنید؛ هرچند آن‌وسط‌ها گاهی هم غیبت‌هایی ناخواسته لو می‌رفت! غروب که می‌شد به فروشگاه روبه‌روی ورزشگاه می‌رفتیم و هر روز افتتاح نشده بود و ما تا آخرین روز هم ناامید نشدیم و هر روز به سراغشان می‌رفتیم تا مطمئن شویم که افتتاح نشده است و وقتی مطمئن می‌شدیم با لباس‌های رنگی و گچی‌مان در بلوار شیون فومنی راه می‌رفتیم تا فروشگاهی دیگر پیدا کنیم و در این بین از چشم و دل سیری مردم شهر حیرت می‌کردیم و لذت می‌بردیم! دلم می‌خواست مدام در شهر رشت راه بروم و هر چه می‌خواهم بپوشم چراکه در تمام روزهایی که آن‌جا بودم یک‌بار هم به واسطه نگاه‌هایی هیز یا زل‌زننده آزار ندیدم! خرید‌ها را که انجام می‌دادیم به خانه‌مان باز می‌گشتیم و چای آماده می‌کردیم و دور هم می‌نشستیم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم و بازی‌های گروهی می‌کردیم. بعضی روزها تصمیم می‌گرفتیم آشپزی نکنیم و از رستوران‌های معروف مثل «محرم» غذای گیلکی سفارش دهیم و آن‌جا بود که میان انتظار ما و عجول بودن و بی‌صبری‌‌مان و خونسردی و آرامش و استفاده نکردن از تکنولوژی‌شان شکافی عمیق می‌افتاد! ما غذا سفارش می‌دادیم و آن‌ها آماده کردنشان پنجاه دقیقه طول می‌کشید و نشانی ما را پیدا نمی‌کردند چون ما نام جدید خیابان‌های شهر را می‌دانستیم و آن‌ها نام زمان پهلوی‌شان را و به نقشه و لوکیشن و این‌ها هم اعتنایی نداشتند. اما متأسفانه غذاهای خوشمزه‌ای داشتند و ما باز هم این کلافگی را به جان می‌خریدیم، چه بسا روزهای آخر دیگر شبیه آن‌ها خونسرد و آرام شده بودیم و دیگر کلافگی‌ای در میان نبود و تحویل گرفتن غذا را هم خودمان تقبل می‌کردیم!

نُه روز  شد. روز آخر همه‌مان دچار گلودرد و آبریزش بینی شده بودیم. آن فروشگاه بالاخره افتتاح شده بود و ما اولین مشتری‌هایش بودیم که با لباس رنگی به درونش پا گذاشتیم. یک روز دیگر ماندیم. هم برای دیدن دریا و هم برای دادن تست رپید. تست رپید پیدا نکردیم. رفتیم انزلی برای دیدن دریا. دفعۀ دوم بود که دریا را می‌دیدم. اولین‌ سفرم بود که می‌توانستم کفش‌هایم را دست بگیرم و اجازه بدهم شلوارم شوره بزند و جانورها به پاهایم بچسبند و از قلقلکی که در پایم ایجاد می‌کنند حس عجیبی بگیرم! اولین سفرم بود که از پایانش غمگین بودم و آبریزش بینی‌ام یادآوری می‌کرد که ممکن است آخرین سفرم نیز باشد. ون دربست گرفتیم و برگشتیم. آخرین بازی‌های گروهی‌مان را در ون کردیم و وقتی به تهران نزدیک شدیم، انگار برایم بیش از گذشته شلوغ و زشت و سیاه بود. رسیدیم. تست دادیم. منفی شد. هرکس اسنپی به مقصد خانه‌ش گرفت و سوار شد و سرش را به شیشه تکیه داد و رفت. من هم سرم را به شیشه تکیه دادم و با خودم فکر کردم اگر روزی رسید که دیگر غم جان و نان و آب و آزادی نداشتیم، اگر از این زمین خونین و خشک، هنوز رود و دشت و جلگه‌ای باقی مانده بود و اگر آن روز دیگر نگران مردنمان در بیمارستان‌ها و جاده‌ها، موشک خوردنمان در آسمان و تیر خوردنمان هنگام طلب حقمان نبودیم، شاید کولهٔ Iran Air‍م را پر کنم و دوچرخه‌ام را بردارم و به رشت بروم و برای همیشه همان‌جا بمانم.

۱۵ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۴۵ ۱۶ نظر
. عارفه .

شماره ۲۸۹

ساعت از پنج عصر گذشته بود، تقریباً چهل دقیقه بود که منتظر اتوبوس نشسته‌ بودم و نیامده بود. در این مدت چند نفری آمدند، ایستادند و بعد از دقایقی رفتند. هر بار که فرد تازه‌ای می‌آمد دقایقی به خوشحالیِ «حالا تنها نیستم و این یعنی ایستگاه متروکه نیست» می‌گذشت و بعد به زیر نظر گرفتن فرد! آن‌ها را زیر نظر می‌گرفتم تا مطمئن شوم به اندازهٔ کافی برای پرسش «ببخشید شما می‌‌دونید اتوبوس‌ متروی کرج حدوداً چند وقت یه‌بار می‌آد؟!» قابل اعتماد هستند یا نه! متأسفانه هیچ‌کدام آن‌قدر نمی‌ایستادند تا بدانم کدام‌یک از آزمون من سربلند یا سرافکنده بیرون می‌آید. فقط پیرمردی که ماسکش زیر بینی‌اش بود و مثل اغلب پیرمردها (از جمله پدرم) فکر می‌کرد دماغ از ورودی‌ و خروجی‌های ویروس محسوب نمی‌شود توانست آزمون را به پایان برساند، با این‌که ماسک زیر بینی‌اش در همان چند ثانیهٔ اول سبب مردودی‌اش شد، اما مدت‌زمان حضورش به نتیجهٔ آزمون چربید. «من از ساعت اتوبوس خبر ندارم، عصرها می‌آم این‌جا هواخوری.» پاسخی که گرفتم مرا مجاب کرد تا تصمیم‌گیری از روی آزمون را منطقی‌تر از مدت‌زمان حضور فرد بدانم (حتی به‌غلط)! 
اگر ده دقیقهٔ دیگر هم منتظر می‌ماندم، آن‌وقت درست یک ساعت از عمرم را در ایستگاه اتوبوسی بودم که نه‌تنها محل هواخوری پیرمردهای دماغ‌بیرون بود بل‌که مطمئن هم نبودم تا کنون به خودش هیچ اتوبوسی دیده باشد!
باید به آن‌دست خیابان می‌رفتم و درمورد اتوبوس‌ و تاکسی‌های متروی‌ کرج از فروشندهٔ سوپرمارکت می‌پرسیدم. آن‌دست خیابان، نزدیک سوپرمارکت، دختری لاغر و مشکی‌پوش جلوی سگ ولگردی غذا می‌ریخت و کمی آن‌طرف‌‌ترش گربه‌ای ایستاده بود و می‌خواست برای سگ شاخ و شانه بکشد، از حرکات دست دختر می‌شد فهمید که دارد مادرانه سگ و گربه را تهدید می‌کند که اگر کاری به هم‌دیگر یا غذای هم‌دیگر داشته باشند او می‌داند و آن‌ها! پستان‌دارانِ مودارِ نرم و گرم برایم ترسناکند و تنها با حفظ فاصله‌‌ٔ بیش‌تر از مناسب می‌توانم با آن‌ها دوست باشم! با فاصله‌ای در همین حدود از دختر و دو حیوانِ نرمِ نزدیکش عبور کردم و از فروشندهٔ سوپرمارکت جویای وسایل حمل و نقل شدم، گفت آخرین اتوبوس‌ سه ظهر می‌آید و دیگر نیست، درمورد تاکسی هم با دست جایی را نشان داد و چیزی شبیه همین را گفت‌. پرسیدم: پس چه‌طور می‌شود رفت تهران؟! شانه‌ای بالا انداخت و گفت: چه‌می‌دانم! دربست! از سوپرمارکت که بیرون آمدم، دختر مشکی‌پوش در ایستگاه ایستاده بود. اطراف خودم و او را با ترس نگاه کردم تا مطمئن شوم هیچ سگ و گربه‌ای نزدیکم یا نزدیکش نباشد. نبود. می‌خواستم به ایستگاه برگردم تا شاید دستی تکان دهم و ماشینی بگیرم، کاری که برایم بسیار سخت است و آزمونی مفصل دارد. حضور دختر در ایستگاه، مرا دچار اضطراب کرده بود. تصور این‌که به سگ‌ و گربه دست زده است و یا سگ‌ و گربه‌های وفادارش جایی همان اطراف هستند و وقتی من برسم سر و کله‌شان پیدا می‌شود، تنم را مورمور و قلبم‌ را بسیار تپنده می‌کرد! با این‌‌حال چاره‌ای نبود، هر چه بیشتر معطل می‌کردم احتمال رسیدنم به خانه کم‌تر می‌شد. به ایستگاه که رسیدم عمل زیر نظر گرفتن را در پیش گرفتم تا ببینم دختر برای جملهٔ خبریِ «اتوبوس‌ دیگه نمی‌آد» به اندازهٔ کافی قابل اعتماد هست یا نه. هنوز آزمونم تمام نشده بود که او پیش‌دستی کرد و گفت اتوبوس نمی‌آید. غافلگیر شدم. آزمون را فراموش کردم و پاسخ دادم که می‌دانم، یک‌ساعت است که نیامده. پرسید می‌خواهم کجا بروم و جواب دادم متروی کرج. گفت اگر بروم سه‌راه‌نمی‌دانم‌کجا از آن‌جا اتوبوس و تاکسی برای کرج هست. سه‌راه‌نمی‌دانم‌کجا را نمی‌شناختم. گفتم بلد نیستم. گفت اگر اهل پیاده‌روی باشم نیم ساعت راه است، می‌خواهم برویم؟ گفتم برویم. غافلگیر شدم. چه‌طور دست‌های دختر و حیوانات وفادار احتمالی پشت‌سرش و آزمون‌های کذایی‌ام را از بیخ فراموش کردم؟! نفهمیدم! کمی بعد کنار دختری مشکی‌پوش که حیواناتی نرم‌ و گرم را لمس کرده بود قدم می‌زدم و از این‌که در حین قدم زدن گاهی دستم به دستش برخورد می‌کرد تنم مور‌مور نمی‌شد! 

‌گفت که بیش‌تر وقت‌ها این ‌اطراف می‌آید و به حیوانات غذا می‌دهد، ‌گفت این‌کار را در این‌جا بیش‌تر از بقیهٔ جاها دوست دارد، چون حیوانات این‌جا طفلکی‌تر‌ اند و چون این‌جا همیشه اتوبوس دیر می‌آید و او هم مجبور می‌شود پیاده‌روی کند، گفت پیاده‌روی را هم خیلی دوست دارد. به او گفتم که از حیوانات گرم و نرم می‌ترسم. گفت سعی می‌کند در این‌مدت برای هیچ ‌حیوانی جذاب نباشد. خندیدیم. گفت هروقت که وارد ایستگاه می‌شود می‌داند که هیچ‌وقت سوار اتوبوس نمی‌شود اما با این‌حال همیشه مدت‌زمانی را در ایستگاه منتظر می‌ماند به این امید که با کسی هم‌قدم شود. ‌گفت چهار سالی می‌شود که این‌کار را می‌کند اما در این چهار سال من پنجمین نفری هستم که با او هم‌قدم شده‌ام. گفت این جریان این‌قدر برایش دوست‌داشتنی و غیرقابل‌دست‌رس است که وقتی اتفاق می‌افتد به شکل یک معجزه نگاهش می‌کند. پرسید چه می‌کنم و من هم گفتم که چه می‌کنم. گفت که او هم زمانی نقاشی می‌کرده اما ادامه نداده است. ‌گفت نقاشی، خیاطی، حساب‌داری، برنامه‌نویسی، معماری و حتی معلمی را هم امتحان کرده است اما هیچ‌کدام او را به اندازهٔ‌‌ این‌ بازی‌ها خوشحال نمی‌کند. ‌گفت که البته این‌ها هم خرج خودش را دارد. ‌گفت هروقت که پول دارد اصطلاحاً بی‌کار است و با پول‌هایش غذا و ماسک و کفش پیاده‌روی می‌خرد و در خیابان‌ها گشت می‌زند و بین مردم و حیوانات، ماسک و غذا پخش می‌کند و هروقت پولش تمام شد، کار می‌کند. پرسیدم چه کاری؟ گفت هرچه که باشد، یک روز منشی، یک‌روز توالت‌شور، یک‌روز حساب‌دار، یک‌روز دستیار کارگردان، یک‌روز خیاط، یک‌روز پرستار، یک روز آش‌پز‌. گفتم چه‌طور این‌قدر راحت می‌تواند از همه‌شان بیرون بیاید؟ گفت پیدا کردنشان راحت نیست اما همیشه آگهیِ نیازمندی به یک کارگر روزمزد بدون بیمه و مزایا هم پیدا می‌شود؛ این‌طوری هم پول هست و هم آزادی. در راه چندبار ایستاد و از کیفش ساندویچ‌های کوچک خانگی و ماسک درآورد و به چند نوجوان زباله‌‌گرد داد. هرچند، آن‌ها ساندویچ را توی کش شلوارشان یا داخل پیراهنشان جا می‌دادند و ماسک‌ها را می‌انداختند زمین و می‌رفتند. به او گفتم که ماسک‌ها را نمی‌زنند. گفت می‌داند و چند بار سعی کرده که لزوم زدن ماسک را برایشان توضیح دهد اما آن‌ها در عوض او را دعوت به دیدن خشتکشان کرده‌اند، او هم تصمیم گرفته که فقط ماسک را بدهد. ‌گفت نمی‌تواند این‌همه کمبود روانی و ضعف‌ها و دردهای آنان را در یک دقیقه رفع کند. همان‌طور که آن‌ها نمی‌توانند در یک دقیقه شبیه یک نوجوان سالم و مودب و بدون کمبود شوند. ‌گفت تعامل با طبیعت و حیوانات راحت‌تر است. دنیای پیچیده‌ای ندارند. ماسک هم نیاز ندارند. تقریباً تنها غریزه‌‌شان است که عمل می‌کند و کسی هم انتظار ندارد که جز این باشد. کسی از این‌که یک ببر او را می‌درد ببر را مقصر نمی‌داند. کسی ببر را سرزنش نمی‌کند و برای او دادگاه تشکیل نمی‌دهد، اما سال‌ها بعد هر کدام از این‌ها خطایی مرتکب ‌شوند، سرزنش می‌شوند و به دادگاه می‌روند و آن‌روز کسی نمی‌‌پرسد که شیطان درون تو را چه کسی ساخته‌ است؟! در عوض همه می‌گویند انسان مختار است و این بزرگ‌ترین دروغی‌ست که انسان‌های دارا و توانا به ندار و ناتوان می‌گویند. گفت غالباً دل‌بستگی به چیزی جز انسان، چندان ستودنی نبوده و نیست، چه بسا مذمت هم ‌شده است. البته موارد استثنا همیشه وجود دارد، مثلاً وطن‌دوستی یکی از آن‌هاست، از آن‌هایی که بسته به زمان و مکان و موقعیت و ایدئولوژی، می‌توان از آن دم زد. گفت اما او فکر می‌کند دل‌بستگی به طبیعت، نوعی فضیلت و آزادگی‌ست. نیازی‌ست بدون منفعت و کام‌جویی. شکلی از پالایش روح و آگاهی به شکلی دیگر از حیات که تو را قضاوت نمی‌کند. عشق به طبیعت، عشقی غنی‌ست. مثلاً گل‌ها هیچ‌‌وقت از تماشا معذب نمی‌شوند یا رود‌ها از لمس شدن، درخت میوه نیز از این‌همه بوسهٔ کوچک که بر او می‌زنیم خشمگین نمی‌شود. گفتم حیوانات با غریزه‌هایشان زندگی می‌کنند، این‌که آن‌ها را در آپارتمان‌های کوچک نگه داریم و یا غذای صنعتی و آماده به‌خوردشان بدهیم و نگذاریم که بر اساس غریزه‌شان شکار کنند یا این‌که به‌شان اسباب‌بازی‌های پلاستیکی بدهیم نوعی منفعت‌طلبی و کام‌جویی‌نیست؟! ارضای نیازمان به موجودی که به ما وابسته باشد؟! یا بازیچه کردن آن‌ها برای دل‌‌خواه خودمان؟! نمی‌توانم این عشق را فضیلت‌ آزادمنشانه و به‌دور از کام‌‌جویی شخصی ببینم! گفت که با این روش موافق نیست، گفت دنیایی که توان‌مندان و ثروت‌مندان و ژن‌های خوبِ پَست‌ ساخته‌اند جایی‌ست که گاه حیوانات هر چه تلاش می‌کند شکاری نمی‌یابند‌، مانند کودکانِ آن که تا کمر در زباله‌دان‌ها خم شده‌اند و چیزی نمی‌یابند. گفت فقط برای آن‌هاست که غذا می‌رساند، نه برای کسی که خودش توان غذا یافتن دارد.
به سه‌راهی رسیده بودیم، گفت که هم‌راهی و هم‌قدمی‌اش هم فقط برای نابلد‌های این مسیر است و بعد بابت این‌که از م‍َپ استفاده نکردم از من تشکر کرد. خندیدیم و بر اساس پروتکل‌ها دست دادیم!

 

در راه به این هم‌صحبتی و هم‌قدمی فکر می‌کردم و به این‌که حتی نامش را هم نمی‌دانم. در راه به این فکر می‌کردم که نام‌ها خیلی هم مهم نیستند، چیزی که مهم‌تر است نشان‌ آدم‌هاست و من نشان او را داشتم:

دختری لاغر و مشکی‌پوش که با پول‌هایش غذا و ماسک تهیه می‌کند و در ایستگاهِ هواخوری پیرمرد‌ها با نابلدها هم‌قدم می‌شود و آن‌ها را به جایی می‌رساند که دیگر نابلد نباشند.

۳۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۲:۱۵ ۱۵ نظر
. عارفه .

تنهاییِ من، تنهاییِ غنچه‌ای‌ست که زمستان باز شد*

سال اول و دوم دبیرستان یک معلم شیمی داشتیم حدوداً سی و چند ساله، عینک بیضی‌‌شکلی با شیشه‌های ضخیم می‌زد. قدبلند و چهارشانه بود و همیشه‌ طره‌ای از موهای بورش از مقنعه بیرون زده بود. از زمانی که وارد کلاس می‌شد، تا زمانی که زنگ بخورد و بگوییم خسته نباشید، پشت میز می‌نشست و برای یاد دادن فرمول حل هیچ مسئله‌ای هم از جایش بلند نمی‌شد‌. نزدیک‌ترین تکه گچی که به دستش می‌آمد را برمی‌داشت و از همان روی صندلی‌‌اش کش می‌آمد و فرمول را گوشهٔ تخته می‌نوشت. این‌که میز و صندلی‌ کلاس‌ها کدام‌ور تخته باشد هم برایش اهمیتی نداشت، چراکه با هر دو دستش می‌توانست بنویسد. هیچ‌وقت به‌جز جملات مربوط به درس و فحش‌های گردن به‌بالا هنگام عصبانیت از نمره‌ها، حرف دیگری نمی‌زد؛ فقط یکی از روزهای آخر اسفند که از سی‌وهشت‌نفر کلاس، سی‌نفر تعطیلات نوروزی‌شان را آغاز کرده بودند، گفت: «برای هیچ‌کس منفی نمی‌گذارم. حالت تهوع دارم و درس هم نمی‌دم. راحت باشید. فقط سر و صدا نکنید.» یکی گفت: خانم، حامله‌اید! کلاس به اندازه نُه نفر صدای خنده به خودش دید. برای اولین‌بار و آخرین‌بار بود که سر کلاسش می‌خندیدیم و خنده‌اش را می‌دیدیم. جواب داد: «من اگر بخوام حالا حامله باشم، وقت نوجوونی بچه‌م، پیرم. اون‌وقت نه حرف‌هاش رو می‌فهمم، نه حوصله‌‌ش رو دارم. نگون‌بخت اون‌ بچه!» با شنیدن این جمله، برای فرزند هرگز نداشته‌ٔ خانم شیمی غمگین شدم، اما بیشتر که فکر کردم فهمیدم برای خودم بوده است، انگار که نگون‌بختی‌ مرا توی صورتم زده بود.

آن‌روز‌ها نوجوان فرسوده‌حال و غمگینی بودم، نه از آن‌ نوجوان‌های سیاه‌پوش و رپ‌گوش‌کن و یاغی‌ و به‌قول تینیجر‌های امروزی «دارک» که به هرکس می‌رسند اصرار دارند بگویند «توی لعنتی نمی‌دونی من چی کشیدم!» نه، از آن‌ها نبودم. از آن نوجوان‌های غمگین‌ و تنها و کم‌حرفی بودم که با کسی صمیمی نمی‌شوند و اگر کسی چیزی گفت، به خودشان می‌گیرند تا بتوانند خوب برای خودشان عزاداری کنند. سوژهٔ عزاداری آن‌روز هم شد نگون‌بختی‌‌ام. 

نشستم و غور کردم در خاطرات. دلتان نخواهد خانواده‌مان خیلی خاطره‌باز هم هستند. حد‌اقل سالی یک‌بار خاطرات شیرین‌ را با هم مرور می‌کنند. مثلاً خاطرهٔ دل‌انگیز این‌که من فرزند ناخواسته بودم و این‌که چه روش‌های سنتی و صنعتی‌ و ترکیبی‌ای را به‌کار گرفتند که من سقط شوم و نشدم و بعد وقت دکتر گرفتند که مرا سقط کنند، پدرم اما حقوق آن ماهش را داده به یک‌نفر که سرش کلاه گذاشته و نتوانسته‌اند هزینه دکتر را بدهند و این شده که من به این دنیای رویایی آمده‌ام را مدام تعریف می‌کنند! یا مثلاً خاطره‌ٔ خوش این‌که از قرص خوردن می‌ترسیدم و هر بار که مریض می‌شدم، قرص‌هایم را زیر فرش‌ پنهان می‌کردم را برای خودم که سهل است، برای لسان‌الغیب هم روایت کرده‌اند! خاطرهٔ زیبای این‌که من روی خداحافظی کردن با آدم‌ها حساس بودم و اگر خداحافظی‌ای از دستم در می‌رفت، بسیار گریه می‌کردم، و آن‌ها در عوض چه‌قدر از ته دل به من و این حساسیتم می‌خندیدند را، همیشه تعریف می‌کنند. کلنگ می‌زدم و حافظه‌ام را حفر می‌کردم، با هر ضربهٔ کلنگ، یک خاطره بیرون می‌‌ریخت، خاطرات پر بود از بی‌حوصلگی و سرزنش و تمسخر. پر بود از گفتن جملاتی مثل: «خوشم نمی‌آد. موافق نیستم. دلم نمی‌خواد.» و شنیدن پاسخ‌هایی با محتوای «همینه که هست.»؛ اما در این بین، تصویری از جوانی مادر و پدرم وجود نداشت. از وقتی یادم می‌آید مادرم موهایش کم‌پشت بود و سفید و در جواب سوالاتم از قالی‌بافی‌اش می‌گفت: «جوون که بودم می‌بافتم، الآن دیگه حوصله‌ش رو ندارم.» از وقتی یادم می‌آید، در مجموع حوصله‌‌ای برای گفتن دقیق حرف‌ها به مرا نداشت و اگر مجبور به تکرار جمله‌ای بیش از دوبار می‌شد و یا چیزی را فراموش می‌کردم، به سرعت به سهل‌انگاری، هالوگری، تنبلی، سربه‌هوایی، شرتی‌پرتی‌گری، صغیر و سرگردانی، بی‌ادبی و بی‌مسئولیتی متهمم می‌کرد و سپس به تمام علایقم هجوم می‌آورد که: چه‌طور آن‌ها را یادت نمی‌رود و این را یادت می‌رود و اغلب اوقات هم حکم نهایی‌ای که صادر می‌شد، به‌دردنخور بودنم بود. درون عکس‌های آلبوم‌مان هم گشتی زدم تا شاید عکسی از خودم با جوانی والدینم بیابم اما چنین‌چیزی وجود نداشت‌. هیچ عکس خانوادگی‌ای با حضور من وجود ندارد که موهای والدینم در آن سفید نباشد. از نوزادی‌‌ام هم به‌ لطف ادارهٔ بیمه تنها یک عکس سه‌درچهار موجود است؛ هرچند هیچ‌وقت نفهمیدم دفترچهٔ بیمه‌ای که هزینه‌های درمانم را تقبل نمی‌کرد چون فرزند اضافه‌ محسوب می‌شدم، عکس می‌خواست چه‌کار؟! 

به حفر حافظه ادامه دادم و به خاطرات بیشتری رسیدم؛ مثلاً این‌که وقتی در صف تاب‌بازی با کسی دوست می‌شدم سوال همیشگی‌ درمورد پدرم این بود: «بابابزرگته؟!» و پاسخ همیشگی من این بود: «بابامه، من تا حالا بابابزرگ نداشتم!» یا مثلاً این‌که در هیچ دورهمی و سیزده‌به‌دری کسی برای بازی همراهی‌ام نمی‌کرد. یا این‌که روی کمر پدرم همیشه من باید راه می‌رفتم، چون از همه کوچک‌تر بودم و راه‌رفتنم یک ماساژ ملایم برای کمردرد پیری‌اش محسوب می‌شد. هیچ‌ خاطرهٔ مشترکی با سایر دختران دربارهٔ خرید لباس و کفش به همراهی پدرم ندارم. هیچ تعریفی از جملهٔ «دخترها بابایی‌‌اند» هم ندارم. جملهٔ «دخترها رازها و خلوت‌های زنانه‌شان با مادرشان است» را هم نمی‌فهمم!

شیوهٔ تربیتی مادرم، همیشه نگران بودن برای جسمم بود و ممنوع کردن هر چیزی که نمی‌فهمید و یا دیگر حوصله‌اش را نداشت. هرگاه به واسطهٔ سن و دانشش از چیزی سر در نمی‌آورد، به‌جای همراهی و‌ تلاش برای درک موضوع، یا ممنوعش می‌کرد و یا مرا به خواهر و برادر‌های بزرگ‌ترم حواله می‌کرد و آن‌ها نیز به اقتضای سن و موقعیتشان، به‌وسیلهٔ من نیاز و میل‌شان به قدرت را ارضا می‌کردند. برای همین بود که از یک زمانی به خودم آمدم و متوجه شدم باید برای انجام هر کاری به پنج والد گزارش کار بدهم و به پنج والد بله‌قربان بگویم.

هرچه که حفر می‌کردم و هرچه که یادم می‌آمد، موظف کردنم بود به درک کردن، چون برادر و پدر غیرعادی‌ام را دارد و برایش کافی‌ست و دیگر بیش از این توان و حوصله ندارد. بیان علاقه‌ام به چیزهای مختلف، همواره پاسخی تکراری با تعجب به‌همراه داشت: «خواهرت هم دختر بود، از این چیزها نخواست هیچ‌وقت!» سوالم بابت نداشتن بعضی‌چیزها در زندگی‌ نیز، پاسخی همیشگی همراه با کلافگی داشت: «دیگه همینه که هست! سقف داشتی بالاسرت، نون داشتی بخوری، لباس داشتی بپوشی. مردم همین‌ها رو هم ندارن!»

به کلنگ‌زدن ادامه دادم تا به انتهای خاطراتم برسم، به‌ جایی که در آن ملک شخصی کسی نباشم که به‌خاطر سنش، بیل‌زنی‌‌ ملکش را به پسران بزرگش بسپارد! به‌ جایی که در آن از محبت و توجهی که برایم گذاشته‌اند ممنون باشم. به‌ جایی که در آن نخواستنی بودنم را مدام تعریف نکرده باشند‌. به‌ جایی که در آن به غم‌هایم نخندیده باشند و به سوال‌هایم پاسخ «همینه که هست» نداده باشند. انتهای خاطراتم، تنها چند ذرهٔ کوچک درخشان وجود داشت، چند ذرهٔ بسیار کوچک: تصویری گنگ از خوردن مشت در کمرم و صحنه‌ای از تلاش مادرم که «ای‌خدا بچه‌م»گویان، تلاش می‌کرد تا نفسم را برگرداند. هدیهٔ تولد هفت‌سالگی‌ام؛ تنها هدیه‌ای که به‌اجبار نگرفته بودم. تنها هدیه‌ای که با دل خودشان داده بودند. عروسکی که درون پاکتش ماند تا فراموش نکنم. عروسکی که می‌گفت ماما، بابا و می‌خندید. عروسکی که هنوز هم در پاکتش است و باتری‌اش سولفاته شد.‌

 

● ● ●

 

حالا وقتی که می‌گویی «صبح‌هایی که بیدار می‌شم و می‌بینم رفتی و باهات خداحافظی نکردم، دلم می‌گیره.» سکوت می‌کنم تا ناخودآگاهم را عقب برانم و از طریق خودآگاهم کنترل رفتارم را به دست بگیرم و بگویم: «شبش برمی‌گردم و باهم چایی‌ می‌خوریم. خیالت راحت.» اگر خودم را رها کنم و همان بچه‌ای که خانوده‌اش تربیتش کردند باشم، بعد از خنده‌ای سیر با لحنی تند و کلافه‌شده می‌گویم: «خجالت بکش! خداحافظی نکردن ناراحتی داره؟! پاشو پاشو خودت رو جمع کن.» وقتی سوال می‌پرسی و من جواب می‌دهم و می‌شنوی و دوباره و سه‌باره و چهارباره و پنج‌باره همان سوال را می‌پرسی، هربار مجبور می‌شوم که مکث کنم و با فکر پاسخ دهم، تا تو را به سهل‌انگاری، هالوگری، تنبلی، سربه‌هوایی، شرتی‌پرتی‌گری، صغیر و سرگردانی، بی‌ادبی و بی‌مسئولیتی متهم نکنم و باید مراقب باشم که به تمام علایقت هجوم نیاورم و باید مراقب باشم که حکمی برایت صادر نکنم.

مکث‌ها و مراقبت‌هایم درونم نیست و من انرژی زیادی برای به‌دست آوردنشان صرف می‌کنم. کاری که می‌دانم بسیاری از «بچه‌های مردم» که چماق سرم بودند، نمی‌کنند!

وقتی می‌پرسی: چرا نه؟! می‌گویم: چیزهایی که من می‌خواهم ندارد. من به دردش نمی‌خورم. می‌گویی: چه می‌خواهی که ندارد؟! خانه دارد‌. ماشین دارد. کارمند بانک است. فقط یک دختر خوب می‌خواهد. چرا تو به دردش نمی‌خوری؟! چرا نمی‌خواهی مستقل شوی و بروی؟! 

دلم می‌خواهد بگویم: «من ضماد درد کسی که «دختر خوب» می‌خواهد نیستم. «خوب» تعریف واضحی ندارد. نمی‌خواهم کسی که مرا نمی‌شناسد با برچسب «دختر خوب» مجبور به دوست داشتنم شود. چیزهایی که من می‌خواهم و ندارد، همان داشته‌هایش است: خانه‌ای که برایش خریده‌اند. ماشینی که برایش خریده‌اند. استخدامی که برایش جور کرده‌اند. نمی‌خواهم برای مستقل شدن در خانه‌ای زندگی کنم که وقت خریدش هیچ نقشی نداشته‌ام و برایش هزینه‌ای نپرداخته‌ام. نمی‌خواهم در خانه‌ای زندگی کنم که مال اوست و در یخچالی را باز کنم که والدینم خریده‌اند. دلم نمی‌خواهد شبیه مترسک سر جالیز بنشینم و منتظر بمانم تا ببینم چند سکه می‌ارزم و برای کم‌کردن مخارج جهیزیه‌ام، خانواده‌ام چند قلم را می‌توانند گردن آن‌ها بیندازند! معنای مستقل شدن برای من چیز دیگری ست. من هنوز توان کافی برای استقلال را ندارم. داشتن پس‌انداز برای تهیه‌ٔ خانه وظیفهٔ خودم است. داشتن پس‌انداز برای تهیه‌ٔ وسایل خانه وظیفهٔ خودم است‌. دلم نمی‌خواهد مثل یک عروسک چینی بنشینم تا یک نفر بیاید که فکر خوراک و پوشاک و مسکن مرا کرده باشد. نمی‌خواهم در چالش‌های زندگی‌ام نقشی نداشته باشم. دلم نمی‌خواهد والدینم که دختر به‌دنیا آورده‌اند فکر جهیزیه‌اش را هم بکنند. ترجیح می‌دادم فکر چیزهای مهم‌تر دیگری به‌جز جهیزیه را کرده بودید. وظیفهٔ شما خرید اسباب خانه برای من نیست. وظیفهٔ شما چیزهای بسیار دیگری بوده است که انجامش نداده‌اید. نمی‌خواهم هر روز صبح، مجبور به دیدن مردی باشم که کار را صرفاً وسیله‌ای برای بقا و گرسنه نماندن می‌بیند! نمی‌خواهم مردی را انتخاب کنم که به‌اجبار و رانت خودش را کارمند کرده است تا خیالش راحت باشد که سی سال یک‌ کار تکراری را انجام می‌دهد و همیشه آب‌باریکه‌ای دارد و بعد از سی‌سال می‌تواند همان کار تکراری را هم انجام ندهد.» اما به بخاری که از لیوان چای‌ام بلند می‌شود نگاه می‌کنم و تمام این‌ها را نمی‌گویم. سکوت می‌کنم، چون یادم نمی‌آید در این خانه گوشی برای من وجود داشته باشد. برای بار چندهزارم می‌گویی: ما دیگر پیر شدیم. به فکر خودت باش. زندگی همین است. باید کنار آمد. و من جملهٔ پیر شدنتان را بیش از همه‌چیز شنیده‌ام!

مکث‌ها و سکوت‌هایم برای سقف و نان و لباسی که داده‌اید نیست که آن‌ها بدیهی‌ترین و حداقل‌ترین چیزهایی بوده که حق داشتم داشته باشم. مکث‌هایم برای خودم است، چراکه بر خلاف تصورتان، من برای همیشه ملک شخصی شما نیستم و باید بتوانم در جایی خارج از جمع شما هم زندگی کنم و باید چیزهایی که به من نداده‌اید را، به‌دست بیاورم. مکث‌هایم شاید برای آن صدای گنگ «ای‌خدا بچه‌م» باشد، که زیر خروار‌ها خاطره‌ٔ تنهایی دفن شده‌ است. مکث می‌کنم چون تلاش می‌کنم تا بفهمم به‌جز سقف و نان و لباس چه‌چیز دیگری نیاز دارید. در این خانه‌، هیچ دفتر خاطره‌ای موجود نیست که در یکی از صفحات آن، من بیست‌و‌یک‌بار پرسیده باشم: «اون چیه؟!» و کسی بدون این‌که عصبانی شود، هربار بغلم کرده باشد و با مهربانی پاسخ داده باشد: «اون یه گنجیشگه عزیزم!» در این خانه، من فرزند ناخواسته‌ای بودم که حوصله و توجه و موی تیره‌ٔ مادر و پدرش را هرگز ندیده‌‌است؛ همانی که هیچ گرگی ندریده‌اش و هیچ اتومبیلی زیرش نکرده و از هیچ بلندی‌ای سقوط نکرده و هنوز هم سقف و نان و لباس دارد، همانی که حالا کار می‌کند تا درآمدش را صرف جلسات روانکاوی ‌کند و از روزگارش به شما هیچ نمی‌گوید، چون «زندگی همینه که هست» و  شما پیر شده‌اید، سال‌هاست که پیر شده‌اید...

 

*عنوان از معین دِهاز

۱۸ بهمن ۹۹ ، ۰۳:۵۵ ۱۰ نظر
. عارفه .

آستین در منع اشک ما عبث پیچیده است

پاییز که شد، اخبار گوشه و کنار، حاکی از این بود که اوضاع از صورتی و قرمز و دانه‌اناری و زرشکی، به جگری و سیاه تغییر رنگ داده است. پس بیرون رفتن و سر کار رفتن را محدود کردم و وقتی سیاهِ ساده به مشکیِ پر کلاغی تغییر رنگ داد، روند در خانه ماندن را از سر گرفتم. در خانه ماندن هیچ‌گاه دل‌خواهم نبوده است، اما بعد از گذشت هشت‌ماهِ این‌چنینی، با آن کنار آمده‌ام و حالا حتی ترجیحش می‌دهم.

همیشه در خانه معروف بودم به «دختر کوچه‌ای»؛ مدام با خواهر بزرگ‌تر و خوب‌تر و درس‌خوان‌ترم مقایسه می‌شدم، که او بعد از نه‌سالگی و به سن تکلیف رسیدن دیگر کوچه نرفت و هیچ‌وقت مشقی از مدرسه‌اش را جا نگذاشت و من، تا دوازده‌سالگی مانتو و روسری به تن می‌کردم و تا تاریکی شب، در کوچه‌ بازی می‌کردم و می‌دویدم و می‌خندیدم‌. شب‌ها وقتی به خانه برمی‌گشتم، مردهای خانه‌مان زودتر از من از سر کار برگشته بودند! وقتی وارد خانه می‌شدم و سلام می‌کردم، متلک همیشگی برادرم به من، جمله‌ٔ «بوی خاک می‌دی» بود. در خانه، معروف بودم به دختر کوچه‌ای بی‌مسئولیتی که بزرگ نمی‌شود و اشکش لب مشکش است و بی‌عرضه و بی‌صدا‌ست و هیچ‌وقت از پس هیچ‌چیز جدی‌ و مهمی برنمی‌آید. تا هشت‌ماه پیش هم دختر کوچه‌ای بودم. هنوز هم اگر یک‌روزی بیماری تمام شود، دوباره کوچه‌ای می‌شوم. حالا اما کوچه رفتن اولویتم نیست. حالا باید دختر خانه‌ای شوم و تلاش کنم تا شبیه او که میهمانی رفتن را ترجیح می‌دهد و بیماری و مرگ و میر برایش حکم کشک دارد و در عین حال بالای منبر شعارهای زیبا می‌دهد، نباشم. باید مراقب داروهای پدر و مادرم باشم که اشتباه یا کم و زیاد مصرف نکنند. باید قبل از بابا در خانه باشم که وقتی رسید، بتوانم خوب دست و لباس‌هایش را ضدعفونی کنم. باید در خانه بنشینم و گوشم به آشپزخانه باشد، تا از روی صداها بتوانم تشخیص بدهم که مامان به‌جای خالی کردن صافی‌ چای، قوری را در سطل زباله نیندازد. 

آن‌‌روز که بعد از نه‌ماه دوری و ممنوعیتِ ملاقات، تماس گرفتند و گفتند فرشید سرفه می‌کند، باید «باهم» به بیمارستان ببریمش، آن‌روز هم باید تلاش می‌کردم تا شبیه او که از بیماری کووید ترسید و از بیماری‌های زمینه‌ای‌ اغراق‌شده‌اش نالید و شعارهای زیبای بالای منبرش را فراموش کرد، نشوم. اسپری سالبوتامولم را کنار الکلم گذاشتم و راه افتادم. وقتی‌که شبانه، فرشید را با یک اسکن ریهٔ سفید شده و یک پتو روی شانه‌اش، تحویلم دادند و از دوردست برایم دست تکان دادند که «باهم»‍ی که گفتیم چیزی شبیه کشک بود و باید خودتان به بیمارستان ببریدش هم، باید تلاش می‌کردم که اشکم لب مشکم نباشد. تمام دفعاتی که سرفه می‌کرد و ماسکش از روی بینی‌اش پایین می‌آمد و خودش نمی‌دانست چرا ماسک زده است هم، باید ماسکش را برایش تنظیم می‌کردم و جلوی پریشانی و اشک لب مشکم را می‌گرفتم، تا بتوانم بر اوضاع مسلط باشم. وقتی تلوتلو می‌خورد و در شرف افتادن بود هم، باید تمام زورم را جمع می‌کردم و مردی سی‌‌واندی‌ساله را از ماشین تا اورژانس‌ و تریاژ‌ بیمارستان‌ها می‌رساندم و توضیح می‌دادم که برادرم است، مشکوک به کرونا، نمی‌تواند دردش را بگوید، معاینه‌اش کنید و وقتی میان آن‌همه جمعیت بیمار، کسی صدای بغض‌آلودم را نمی‌شنید هم، باید بر بی‌صدایی و بی‌عرضگی‌ام غالب می‌شدم و فریاد می‌زدم: برادرم اوتیستیک است، مشکوک به کرونا، نجاتش دهید... وقتی‌که می‌گفتند تمام بخش‌ها پر است، ببریدش بیمارستان ارتش هم، باید جلوی اشک‌هایم را می‌گرفتم و جدی و محکم می‌گفتم: این‌جا نوشته است نیروهای مسلح و این یعنی ارتش، پس باید بستری‌اش کنید و آن‌ها در نهایت رباتیک‌بودن می‌گفتند: در بیمارستان‌های نیروی‌های مسلح، اولویت با سپاه است هم، باید خشمم را به توان بدنی تبدیل می‌کردم تا بتوانم برادر بی‌پناهم را به بیمارستانی که پذیرشش کنند برسانم‌. وقتی در تریاژ اسکن را نگاه کردند و گفتند شدت درگیری ریه‌اش خیلی‌ زیاد است و باید تحت مراقبت ویژه قرار بگیرد اما جایی نداریم، دیگر توانی برایم باقی نمانده بود که جلوی اشک‌های لب مشکم را بگیرم، رهایشان کردم و زار زدم که: توان گفتن دردش را ندارد، شما را به خدا نجاتش دهید... وقتی حدود دو و نیم بامداد تخت اکسترا در مراقبت‌های ویژه در نظر گرفتند و برگهٔ بستری را به دستم دادند، دیگر جلوی اشک‌های لب مشکم را نگرفتم. وقتی در راه‌رو‌ها زیر بغلش را گرفته بودم و روی نوارهای رنگی می‌کشاندمش تا به بخش مراقبت‌های ویژه برسیم و چشمان ذوق‌‌زده‌اش از دیدن نوار سبز‌رنگ کف راه‌رو را می‌دیدم، دیگر جلوی اشک‌های لب مشکم را نگرفتم‌. وقتی گفتند خیالت راحت، مراقبش هستیم، برو هم، جلوی اشک‌های لب مشکم را نگرفتم. در حیاط بیمارستان، وقتی تلفنم زنگ خورد و صدای آن‌طرف خط از دخترِ کوچه‌ای بی‌مسئولیتی که بزرگ نمی‌شد و از پس هیچ‌ کار مهمی برنمی‌آمد، برای اولین‌بار معذرت‌ خواست و تشکر کرد هم، جلوی اشک‌های لب مشکم را نگرفتم.

۱۴ آبان ۹۹ ، ۲۰:۲۵ ۱۰ نظر
. عارفه .

همه‌چیز مثل گذشته است

همه‌چیز مثل گذشته است، مثل هفت ‌ماه پیش، مثل یک‌ سال پیش. صبح‌ها بعد از آن زنگ هشدار بیدارکننده بیدار می‌شوم و لباس می‌پوشم و بیرون می‌روم، فقط به لباس‌هایی که می‌پوشم یک ماسک اضافه شده است. هنگام استفاده از ماسک به توهم خفگی و تنگی نفس دچار می‌شوم، اما در نهایت به‌ کتف چپم می‌گیرم و بیرون می‌روم، زیرا که بالاجبار پذیرفتم که ماسک مصونیت است، نه محدودیت! زیرا که دیگر برایم در جایگاهی نزدیک به مانتو و روسری‌‌ قرار گرفته‌است، که اگر فراموشش کنم، معذب می‌شوم، انگار که هزاران چشم هیز دارند نگاهم می‌کنند! همه‌چیز مثل گذشته است، فقط روی دیوارهای کوچه‌ و محله‌مان بیش‌تر از گذشته پارچه‌های مشکی‌‌ای می‌بینم که با عبارت «با نهایت تأسف و تأثر» و «با قلبی آکنده از غم و اندوه» آغاز می‌شوند. همه‌چیز مثل گذشته است، فقط دیگر لب‌های کسی را نمی‌شود دید که دارد می‌خندد یا چه، آن‌هایی را هم که می‌شود دید، با نگاه «خجالت هم نمی‌کشد، دهان و بینی‌اش را انداخته بیرون» تحقیر می‌کنیم. هنوز هم مثل گذشته بیرون که می‌روم، زمان خودش را نشانم می‌دهد: همین که کارمند ترش‌روی دفتر پیشخوان محله‌مان، با ماسکی که برای چانه‌اش تهیه کرده است، مقابل پل عابر پیاده باشد، یعنی دیر نکرده‌ام. همه‌چیز مثل گذشته است، دست‌فروش‌های مترو مثل همیشه در حال کارند، فقط فروشنده‌های لوازم آرایشی، تمرکزشان را روی موارد مربوط به چشم گذاشته‌اند، زیرا که به‌ علت وجود ماسک، فروش لوازم آرایشی مربوط به لب، کاهش یافته است. متروسواران مثل گذشته که هم‌دیگر را هل می‌دادند و بی‌فرهنگ‌گویان و بی‌شخصیت‌گویان سوار می‌شدند و یک‌دیگر را علت عدم پیشرفت مملکت می‌دانستند، اکنون هم هل می‌دهند و روی علائم ممنوع می‌نشینند و بابت توجه‌نکردن به علائم هشدار و رعایت‌نکردن فاصلهٔ اجتماعی، بی‌فرهنگ‌گویان برای یک‌دیگر تأسف می‌خورند و یک‌دیگر را علت عدم پیشرفت مملکت می‌دانند. درست مثل گذشته، سرها خم در گوشی‌هاست و انگشت‌ها دبل‌کلیک‌زنان پست‌ها را پشت سر می‌گذارند. فقط در بعضی‌ قسمت‌های مترو از دست‌های در حال دبل‌کلیک صدای نایلون می‌آید؛ گویا به تعداد کثیری از مردم گفته شده است که امکان ابتلا از طریق پوست دستشان را دارند، به همین‌ علت است که تعداد کثیری از مردم دست‌کش‌های نایلونی به دست می‌کنند و لبه‌های پله‌برقی را و میله‌های مترو را می‌گیرند و بعد بینی‌شان را می‌خارانند و بعد گوشی‌شان را به دست می‌گیرند و دبل‌کلیک می‌کنند و وقتی هم که دلشان چیزی خواست، از کیفشان آلو درمی‌آورند و نوش‌جان می‌کنند و آخر شب هم مثل گذشته، نایلون‌های تولید شده را «دور» می‌اندازند؛ هرچند که هیچ‌کداممان هیچ‌وقت نفهمیدیم این «دور» کجاست! هنوز هم مثل گذشته سطل زباله‌ها به‌جای این‌که داخلشان پر باشد اطرافشان پر است، فقط علاوه بر زباله‌های گذشته، تپه‌هایی از ماسک و دست‌کش نیز به آن‌ها اضافه شده‌است. هنوز هم مثل گذشته به دفاتر و ادارات و بانک‌ها و دادسراها می‌رویم و با کارمند و مسئول آن‌طرف میز که گوشی تلفن از دستش نمی‌افتد و کار پنج‌ دقیقه‌ای‌مان را در پنجاه‌وپنج‌ دقیقه انجام می‌دهد -و گاهی هم نمی‌دهد- سر و کله می‌زنیم و دعوا می‌کنیم، فقط به‌ علت وجود نایلون‌های ضخیمی که میانمان کشیده‌اند ناگزیریم که فریاد بزنیم و حنجره‌مان را زخمی کنیم تا صدایمان شنیده شود! هنوز هم کار می‌کنیم و به کارت‌هایمان پول واریز می‌شود و به سوپرمارکت و میوه‌فروشی می‌رویم و خرید می‌کنیم، فقط عددی که روی رسید خریدمان درج شده است صفرهایش بیش‌تر و کیسه‌ای که در دستمان است کوچک‌تر و محتویاتش سبک‌تر از سال گذشته شده است‌.

همه‌چیز مثل گذشته است، فقط کمی خسته‌ایم، کمی حنجره‌هایمان زخمی‌ست، کمی نفسمان تنگ است، کمی دستمان و کمی هم دلمان؛ جز این‌ها همه‌چیز مثل گذشته است...

۰۲ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۵۹ ۱۱ نظر
. عارفه .

شماره ۲۸۲

اول دبستان که بودم، سوار اتوبوس که می‌شدیم، تابلو‌ی مغازه‌ها، مقوای پشت وانت‌های میوه‌فروش‌‌، فحش‌ها و یادگاری‌هایی که با اسپری رنگ روی دیوار‌ها می‌نویسند و در جنوب شهر به وفور دیده می‌شود، تابلوهای سه‌تایی بالای اتوبان‌ها، پارچه‌نوشته‌های از مکه و مدینه و کربلا و در محله‌ٔ ما حتی از مشهد برگشته را آرام برای خودم می‌خواندم. برخلاف اغلب مادرهای جدید، که یا هیس به بچه‌هایشان نمی‌گویند، یا اگر هم بگویند، آن بچه‌ به کتف چپش نیست، مادر من همیشه در اتوبوس تأکید می‌کرد که هیس! و من نه‌تنها به کتف چپ و راست که به چند‌جای دیگرم هم بود که اگر بلند حرف بزنم، مردم نگاهمان می‌کنند و هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست که مردم نگاهمان کنند، چون آن‌وقت فرشید عصبانی می‌شد. وقتی که برمی‌گشتم، شکل کلماتی که یادم مانده بود را می‌نوشتم و از خواهرم می‌خواستم که برایم بخواند تا حروف ناشناسش را یاد بگیرم؛ او برایم می‌خواند و آن‌هایی که ایراد داشت را تصحیح می‌کرد. تصمیم داشتم قبل از این‌که معلم، همهٔ حروف را آموزش بدهد، خودم همه را یاد گرفته باشم.
متولدین نیمهٔ اول سال وقتی به مدرسه می‌روند، هیچ‌کدامشان هفت ساله نشده‌اند اما وقتی وارد کلاس می‌شوند به همه‌شان می‌گویند هفت‌ساله و مدام بابت ضعف‌هایشان، با هفت‌ساله‌ها مقایسه می‌شوند. شش‌سالگی که وارد مدرسه شدم، کاملاً بی‌سواد بودم و متوجه شدم کسانی هستند که سال گذشته به جایی به نام پیش‌دبستانی می‌رفته‌اند و در آن‌جا کمی سواددار شده‌اند! این‌جا نه اولین، اما پررنگ‌ترین احساس سرخوردگی‌ام بود: این‌که من از همه ضعیف‌ترم.
در آن‌زمان که در مدارس دخترانهٔ محلهٔ ما، جمعیت ‌کلاس‌های چهارم و پنجم در میانهٔ سال، به واسطهٔ ازدواج، به دو سوم می‌رسید، این‌که قبل از کلاس اول، کسی می‌توانست بخواند و بنویسد، خیلی ویژگی خفنی برایش محسوب می‌شد و تا سال‌ها، برچسب تیزهوشی رویش بود! مادرم یکی از روزهای اول مدرسه، جلوی مدرسه، با مادر یکی از هم‌کلاسی‌هایم آشنا شده بود. به خانه که رسیدیم، برای اهالی خانه تعریف کرد که هم‌کلاسی من، با کتاب‌هایی که از چهارسالگی برایش خریده‌اند و پیش‌دبستانی‌ای که رفته است، دیگر کاملاً می‌تواند بخواند و بنویسد. مادرم با تعریف‌کردن این قصه، مُهر تأیید پررنگی بر سرخوردگی‌ام زد. می‌دانستم که نه‌تنها در چهارسالگی، که در هیچ‌سالی کسی برایم کتاب نخریده و من هم به پیش‌دبستانی نرفته‌ام، اما تصمیم گرفتم که قبل از پایان سال، خودم تمام حروف را یاد بگیرم؛ این کمکم می‌کرد تا سرخوردگی‌ام را التیام دهم. هیچ کتابی که برای من باشد در خانه‌مان وجود نداشت، غیر از کتاب فارسی‌ام و اتوبوس‌سواری‌هایم، وسیله‌ای برای تمرین نداشتم. گاهی با اضطراب و ترس، پنهانی، سراغ کتاب‌های مربوط به کاردرمانی و گفتار‌درمانی فرشید هم می‌رفتم، اما با آن‌همه ترس از رسوا شدن، چندان برایم مؤثر نبود. سرانجام، در فصل بهار، در حالی که چند درس از کلاس جلوتر بودم، تمام حروف الفبا را یاد گرفتم. با ذوق، در راهروی مدرسه به راه افتادم و تابلوهای روی در تمام اتاق‌ها و کلاس‌ها را خواندم. روی یکی از درها نوشته شده بود: کتابخانه. خانم کثیری، کتاب‌دار مدرسه‌مان، داشت در را قفل می‌کرد که برود. رفتم کنارش و گفتم: «این‌جا کتاب هست؟» به شماره کلاسی که روی مقنعه‌ام دوخته شده بود نگاه کرد و گفت: «هست، ولی برای کلاس سوم و چهارم و پنجم.» گیج‌وار نگاهش کردم! گفت: «این‌جا به اولی‌ها و دومی‌ها کتاب نمی‌دیم، اگه خیلی کتاب دوست داری، باید بری کانون پرورش فکری.» نمی‌دانستم کجاست و چی‌ست، اما در خانه آن‌قدر اسمش را گفتم که در نهایت مادرم قبول کرد در تابستان مرا ببرد و ثبت نام کند. قلک پلاستیکی‌ آبی‌رنگم که شبیه وزنه ترازو بود را پاره کردم و محتویاتش را که شامل چند سکه ده‌تومانی‌ و بیست‌وپنج‌تومانیِ دورطلایی و چند اسکناس پنجاه‌تومانی بود را روی هم گذاشتم و رفتم برای ثبت نام.
ساختمانی یک طبقه بود که بالای درش، روی تابلوی یشمی‌رنگ خاک‌گرفته‌ای نوشته شده بود: «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان». ساختمان، وسط فضایی جنگلک‌گونه قرار داشت. کنار ساختمان، روی علف‌های خودرو، چند مرد سیه‌چرده، با موها و ریش‌هایی بلند و نامرتب و شلخته، چمباتمه دور هم حلقه‌ زده بودند و دومینووار سرشان به سمت زمین خم می‌شد و دوباره بالا می‌آمد. خانم آزادی که قد بلند بود و چشم‌های روشنی داشت، وقتی که عکسم را روی کارت عضویت مستطیلی حدوداً هشت در سیزده منگنه می‌کرد، به مادرم گفت: «بهتره که خودتون بیارید و ببریدش، دیدید که این محدوده خیلی سالم نیست. بعداً اگه چیزی بشه ما مسئولیتی نداریم.» کارتم را که داد، پرسیدم می‌توانم کتاب بردارم؟ گفت باید یک هفته بگذرد. بعد از آن، یک خانم جیغ‌جیغویی آمد و هی شعر‌های بی‌نمک خواند و فقط به کسانی که به اسم کوچک صدایشان می‌کرد، اجازه داد تا کتاب بردارند، اما نگذاشت که من حتی دست به قفسه‌ها بزنم! این‌جا هم جای پررنگی برای سرخوردگی بود: خانم جیغ‌جیغو فقط مرا به اسم کوچک صدا نمی‌کرد و من، تنها کسی بودم که حق نداشتم به کتاب‌ها دست بزنم. روزهای زوج، مختص دختران بود و می‌توانستم به کانون بروم. با دختری دوست شدم که اسمش را به‌خاطر ندارم، اما تاپ شیری‌رنگی به تن داشت و روسری گل‌درشت سرخابی سرش بود. روی چانه‌اش جای زخمی داشت، که به گفته‌ٔ خودش از پله‌های زیرزمین بی‌بی‌اش افتاده بود. دخترک از من بزرگ‌تر بود و داشت کتاب هایدی را می‌خواند. با او دوست شدم تا بتوانم کتاب بخوانم، اما چون بزرگ‌تر بود و سرعت خوانشش بیشتر بود، بدون این‌که اهمیتی به من بدهد، صفحه را عوض می‌کرد؛ در نتیجه، از کتاب هایدیِ مردم هم، چیزی نصیبم نشد! دو روز دیگر هم جیغ‌جیغ شنیدم و از شعر‌های بی‌نمک نقاشی‌ کردم، تا سرانجام وقتش رسید و توانستم به قفسه‌ها دست بزنم و اولین کتاب قصه‌ٔ عمرم را انتخاب کنم: کتابی با جلد سخت و نارنجی‌رنگ؛ ماجراهای آقا موشه. کتاب را برداشتم و یکی از صندلی‌های دور از سر و صدا را انتخاب کردم و نشستم به‌خواندن. هنوز ماجرای اولش را تمام نکرده بودم که گفتند وقت رفتن است. پرسیدم می‌توانم کتاب را ببرم؟ گفتند فقط نه تا دوازده‌ساله‌ها اجازه امانت کتاب دارند. لعنت بر این سن لعنتی!
وقتی که به‌خانه رسیدیم، بلوا بود. فرشید از نبودن مامان ترسیده بود و سرش را زخمی کرده بود و جیغ می‌زد، به دنبالش بابا، دچار حمله عصبی شده بود و... شد، آن‌چه شد. بین شکاف دیوار و کمد، خودم را پنهان کردم و سرزنش‌ کردم. این کاری بود که همیشه در حین و بعد از طوفان‌ها و جنگ‌های خانه می‌کردم. شکاف بین دیوار و کمد، کنج امنی بود که می‌توانستم در آن، خودم را به محکمه ببرم، تا خیال کنم حالا که تاوان بدی‌ها را دادم، دیگر طوفان و جنگ نمی‌شود. مامان تصمیم گرفت که من دیگر به کانون نروم. خواهش کردم که بگذارد تنها بروم، دعوایم کرد و گفت آن‌جا پر از معتاد است. آن‌شب فهمیدم که به آن‌ حلقهٔ مردان سیه‌چرده، می‌گویند معتاد و فارغ از نگاه تحقیرآمیزی که بهشان بود، دلم خواست که من هم معتاد بودم، تا آن‌قدر به کانون نزدیک می‌شدم!
وقتی که نه ساله شدم، کتابخانهٔ مدرسه رفت در تعمیرات چندصدساله‌ای که حتی هنوز هم مطمئن نیستم تمام شده باشد! همان‌روزها از کتابخانه‌ای تلفنی با خبر شدم که برای کودکان و نوجوانان بود و به صورت آزمایشی در منطقهٔ ما تأسیس شده بود. غالباً چیزهای آزمایشی را در مناطق پایین اعمال می‌کردند؛ از آن میان، بعضی‌هایشان هم خوب از آب در می‌آمد! مثل همین کتاب‌خانه‌ٔ تلفنی! وقتی ثبت نام می‌شدیم، آلبومی با نام و مشخصات و کد و توضیح کوچکی از کتاب‌ها تحویلمان می‌دادند و ما به صورت تلفنی کد کتاب مورد نظرمان را وارد می‌کردیم و آقایی مهربان با موتور، کتاب را برایمان می‌آورد و دوهفته بعد، برای تحویلش برمی‌گشت. با این‌که توانستم در این کتابخانه، چندین کتاب را از اول تا آخر بخوانم، اما هنوز هم کو به کو و صفحه‌ به صفحه، به دنبال ماجراهای آقا موشه می‌گشتم. این‌که اولین کتاب قصه‌ٔ زندگی‌ام ناتمام مانده‌ بود، حس مثبتی برایم نداشت. گفته بودم که در کودکی وسواس عجیبی روی تمام کردن و خداحافظی داشتم! این دور شدنِ بی‌خداحافظی از اولین کتابم، برایم ناگوار بود.
ده ساله که شدم، در یکی از روز‌های آبان‌ماه، زنگ تفریح دوم بود که تصمیم گرفتم ول‌خرجی کنم و ساندویچ بخرم! در راهروی مدرسه، غرفهٔ کوچکی برای فروش کتاب‌های کودک و نوجوان ترتیب داده‌ بودند. روی میزی که کتاب‌ها چیده شده بود، جلد سخت نارنجی‌رنگی توجهم را جلب کرد. بله، ماجراهای آقا موشه. رویش نوشته بود: برای کودکان پیش‌دبستانی، سال‌های اول و دوم. درحالی که دانش‌آموز میز سوم ردیف وسط کلاسمان، آن‌شب حنابندانش بود، من داشتم پول ساندویچم را بعلاوهٔ پول پس‌انداز هفته بعدم را روی هم می‌گذاشتم تا ماجراهای آقا موشه را بخرم! و خریدم. به خانه که برگشتم، برادرم بابت پول زیادی که برای این کتاب داده بودم، بابت نفهمی‌ام و این‌که کتاب مناسب سنم را انتخاب نکرده بودم، بابت ندانم‌به‌کاری‌ام، ول‌خرجی‌ام، دور‌اندیش‌نبودن و هزار اتهام و برچسب تحقیرآمیز دیگر، سرزنشم کرد. وقتی که گریه کردم، رضایت داد تا به حال خودم رهایم کند. هنوز هم همین‌طور است، برای خودش خط‌کشی دارد و اگر خارج‌ از آن خط‌کش رفتار کنیم، آن‌قدر نیش می‌زند، آن‌قدر شکنجه‌ٔ روحی می‌دهد، تا مستأصل شویم و به‌هم بریزیم و ترجیحاً اشکمان در بیاید! خیال می‌کند آن‌ گریه، نشان متنبه شدن است و از آن به بعد، بر طبق خط‌کشش خواهیم شد! وقتی رهایم کرد، با چشمانی اشک‌آلود، کتابم را در آغوش گرفتم و بین شکاف دیوار و کمد، خودم را پنهان کردم. تمام آن‌‌روز را در کنج امنم ماندم. هم جنگ شد، هم طوفان؛ اما آن‌روز، روز محکمه نبود. من، به‌اندازه چند سال عقب بودم و باید اولین‌ کتاب قصه‌ٔ زندگی‌ام را تمام می‌کردم. آن‌روز، کتابم را تمام کردم و آن‌قدر بزرگ شدم که بعد از آن، دیگر هیچ‌وقت در شکاف بین دیوار و کمد جا نشدم.

۲۴ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۴۳ ۴۰ نظر
. عارفه .

یک نامه

آلنی آق‌اویلر، سلام
می‌خواستم برایت نامه بنویسم، فکر می‌کردم اکنون که باز هم ما مردمی دردکشیده هستیم، شاید خوب باشد که باز هم تو با آن‌ قدرت ترکمنی‌ات، با آن حرکات گالانی‌ات، بیایی و باز هم به نفع مردم مظلوم مبارزه کنی، اما خوب که فکر کردم دیدم که دیگر وقت افسانه نیست.
آلنی، می‌دانم که نامه من چیزی را عوض نمی‌کند. اگر به فرض، برای من وقتی داشته باشی، شاید دعوایم کنی. آخر آن آلنیِ صحرا، دیگر خیلی کارها کرده بود و وقتی کسی خیلی کارها می‌کند، دست به نصیحت و دستورش خوب می‌شود، نگاه از بالا به پایینش زیاد می‌شود. بسیار محتمل است که بزنی در همان فاز نصایحت به پالاز که: باید به نفع ملت رنج‌کشیده بجنگی و...
ممکن است بگویی: «عزیز من! نترس! با صدای بلند گریه کن، شاید همسایه‌ات با صدای گریهٔ تو از خواب بیدار شود.»
مرا ببخش آلنی، نه! من نوه‌ٔ هیچ گالانی نبوده‌ام. من مارال نیستم که برای آلنی‌ام تفنگ به دوش در تنگه‌ها تیر بی‌اندازم. در تاریخ و شجره‌ام نیز هرگز کسی آن‌قدر جسور نبوده است که سولمازی را از قبیلهٔ دشمن، از چادرشان و سر سفره‌شان بدزدد و ببرد. نه آلنی. دیگر نمی‌خواهم با صدای بلند گریه کنم. بگذار راستش را بگویم: دیگر قهرمان افسانه‌ای طلب کردن را دوست ندارم. قصه‌ات زیباست آلنی، انکار نباید کرد، اما قهرمانی که با یک دست، چندین مأمور را حریف است به درد این روزهایمان نمی‌خورد. این‌‌بار دلم می‌خواهد با کسی حرف بزنم که معمولی باشد، درست مثل خودمان؛ که شاید با صدای خنده‌ و شوخی‌هایش همسایه‌‌اش را بیدار کند. راستش دلم می‌خواهد با ساموئل حرف بزنم. می‌دانم سرت شلوغ است، سرت حسابی گرمِ درمانِ دردِ ملتِ رنج‌کشیده است، گرمِ مبارزه‌ است، برو که احتمالاً علی و مارال و ملا قلیچ و آمان‌جان ابایی برایت نامه داده‌اند، برو که می‌دانم تو برای این نامه‌های پیش‌‌پاافتاده وقت نداری. فقط قبل از رفتن، بی زحمت، ساموئل هامیلتون را صدا کن و بگو که باقیِ نامه را او بخواند.

ساموئل،
حالت چه‌طور است؟ حتم دارم که مثل همیشه چشمان آبی‌رنگت پر از شور زندگی‌ست و اطراف چشمانت، پر از چین‌های ناشی از خنده. دره سالیناس در چه حال است؟ هنوز هم به همان زیبایی‌ست که بود؟ چند روز دیگر بهار می‌شود... به گمانم دره‌تان این‌روزها باید تابلوی خواستنی‌ای شده باشد... راستی! این ویروس کوفتی که به همه‌جا رفته است، آن‌جا، به دره سالیناس هم رسیده است؟
ساموئل، فکرش را هم نمی‌کنی! قرنطینه و محدودیت، مرا به جایی رساند که با گوش‌پاک‌کن برای خودم قلم ساخته‌ام تا بتوانم در تلفن‌همراهم نقاشی کنم. می‌دانم که به اندازه‌ اختراعات و اکتشافات تو خوب و زیبا و کاربردی نیست، اما حدس می‌زدم که تو کسی باشی که همان واکنش مورد علاقه‌ٔ من را نشان می‌دهی: ذوق‌زدگی و احسنت گفتن. می‌دانم که تو مثل کسانی که آرزوی نجات دنیا را دارند، در ذوقم نمی‌زنی که: این کارهای بی‌ارزش چیست و بلاه بلاه؛ و البته جوگیر هم نمی‌شوی که: برو پول در بیاور! آخر خدا را شکر تا یادم می‌آید تو خودت هم در زمینه پول‌ در آوردن لنگ می‌زدی.
ساموئل، این آلنی عجله داشت، نگذاشت بگویم که برایتان کمی الکل فرستاده‌ام. خودتان بین هم تقسیمش کنید، خدا را شکر می‌دانم که هر دو عادلید. نگران لیزا هم نباش. بگو که برای ضدعفونی‌کردن استفاده‌اش می‌کنی. این‌روزها همه استفاده می‌کنند. البته که اگر آن ویروس کوفتی به آن‌جا هم رسیده باشد، پیشنهاد می‌کنم که واقعاً هم بیشترش را نگه‌ داری برای ضد‌عفونی‌کردن، هر چند می‌دانم که در این زمینه، حرف گوش‌کن نیستی!
ساموئل، سلام مرا حتماً به لی برسان، نمی‌دانید چه‌قدر دلم می‌خواهد یک‌بار، وقتی که با هم گفت‌وگو می‌کنید، من هم در کنارتان باشم. آخر هیچ‌کس نمی‌تواند مثل شما دو نفر حرف بزند، کجا می‌شود آن دیالوگ‌های پینگ‌پنگی و فیلسوفانه‌‌ای که میانتان رد و بدل می‌شود را پیدا کرد؟! البته پیشاپیش خواهش می‌کنم که لطفاً برای من چای بگذارید؛ اثر چای در من، مشابه اثر آن مایع ضدعفونی‌کننده، در شماست!
ساموئل، امیدوارم برای زمین خودت هم راهی برای رسیدن به آب پیدا کرده باشی‌. من مطمئنم که بالاخره از پس آن هم برآمدی و‌ یا به زودی خواهی‌آمد.
ساموئل، خودمانیم، بگذار بگویم که این‌بار از این‌که لااقل در یک نگاه کلی، تمام جهان، درگیر یک درد شده‌ایم، بیشتر کمکم می‌‌کند تا قوی بمانم.
یادت می‌آید چه گفته بودی؟ می‌گفتی: «یه انسان باید بدونه که استثنایی بودن تو این دنیا آدم رو خیلی تنها می‌کنه.» می‌گفتی: «زیرکی نشونه محدودیت ذهنه؛ زیرکی به آدم می‌گه چی‌کار نکنه، چون زیرکانه نیست.» می‌دانم ساموئل.
این‌بار نه مثل آلنی، استثنایی، که می‌خواهم درست مثل تو، معمولی، با تمام خطاهایم، با تمام خاکستری‌های وجودم، تا همان‌جایی که از اکتشافات و حرف‌ها و فکر‌هایم برمی‌آید، «در ساختن بهشت دره‌مان بکوشم.» درست مثل آتشی با دود، مثل مردی مهربان و شوخ‌طبع که از دنیا انتظار زیادی ندارد، که با کتاب‌هایش و فکرهایش، برای هر چیز راهی کشف می‌کند تا خانه‌اش را، آب زمینش را و بهشت دره‌ش را ذره‌ذره بسازد. شاید این‌بار نجنگیدن راه بهتری باشد. شاید باید مثل تو شویم. همان‌قدر ظریف و سازگار؛ با چشمانی پر از شور زندگی و چروک‌هایی در اطراف چشمانمان، که نشان خنده‌هایمان است.

 

خدانگهدارتان

 

+آلنی از کتاب «آتش‌بدون‌دود» نوشتهٔ نادر ابراهیمی و ساموئل از کتاب «شرقِ بهشت» نوشتهٔ جان‌ اشتاین‌بک.
+جملات داخل گیومه از کتاب‌هاست.

 

به دعوت آقاگل
با دعوت از: رامین و حوراءرضایی

۲۵ اسفند ۹۸ ، ۲۰:۵۴ ۷ نظر
. عارفه .

شماره ۲۷۹

خانواده‌ای در اولویت کووید نوزده هستیم: بیمار ریوی داریم، بیمار کلیوی داریم، فرد مسن داریم، کسی را نیز داریم که آن‌چه خوبان همه دارند، وی تنها دارد! چون خانواده هستیم، این‌ها را به‌صورت وراثتی به یک‌دیگر هدیه داده‌ایم و باز هم چون خانواده هستیم و ارتباطمان باهم اجتناب‌ناپذیر است، نه لزوماً برای جان خودمان، که برای جان یک‌دیگر، بیش از ده روز است که در یک خانه نقلی، دور هم نشسته‌ایم و از این‌همه روز و ساعت و لحظه در کنار هم بودن، به وضوح خسته شدیم! هر دم، به بهانهٔ دراز بودن دم خر و باز بودن در گنجه و گرامافون زدن شوهر پیرزنی، به هم گیر می‌دهیم و دقایقی بعد از هم عذرخواهی می‌کنیم و این زنجیره، با کیفیتی بالا یا پایین، ادامه دارد. دیگر روزمان با شنیدن آواز گنجشکان و بلبلان و وانتی میوه‌فروشی که سیب‌زمینی‌ای به زردی زعفران می‌آورد، آغاز نمی‌شود، بل‌که آن را با شنیدن جمله: «وقت به‌خیر، چه‌طور می‌تونم کمکتون کنم؟» آغاز می‌کنیم. با مقاومت علیه بیداری، ادای خوابیدن درمی‌آوریم تا خیال کنیم حالا که هیچ‌چیز دنیا در دست ما نیست لااقل خوابمان دست خودمان باشد که صدای رسای گوینده شبکه خبر که از محتکران ماسک و الکل و دست‌کش حرف می‌زند، مشتی‌ست بر دهان خیال باطلمان!
علی‌ای‌حال، روزمان را شروع می‌کنیم و دست‌هایمان را می‌شوریم. گلدان‌هایمان را آب می‌دهیم و دست‌هایمان را می‌شوریم. نان و حلوایمان را می‌خوریم و دست‌هایمان را می‌شوریم. می‌رویم که پرتقالی و خیاری به تنمان بدهیم که تصور کنیم بازوهای گلبول‌های سفیدمان قلمبه‌تر می‌شود و شمشیرهایشان تیزتر که می‌بینیم دیگر نه پرتقالی و نه نانی داریم! از روی ناچاری، باز هم دست‌هایمان را می‌شوریم!
زره‌پوش خارج می‌شویم و از هر بنی‌بشری که می‌بینیم، با فاصله‌ای سه‌برابر فاصله شرعی می‌ایستیم و با شنیدن صدای هر سرفه‌ای، تخیلمان تصاویری از کووید‌های نوزده‌ را نشانمان می‌دهد که لباس سربازان لشکر عمر‌بن‌سعد را پوشیده‌اند و به ریه‌هایمان‌ هجوم آورده‌اند! به نانوایی می‌رویم و در دو راهی پول دادن یا کارت کشیدن، کارت کشیدن را انتخاب می‌کنیم که شرط عقل را به‌جا آورده باشیم. نان را در بقچه می‌گذاریم و حجابش می‌کنیم که از دست‌درازی کوویدهای نوزده مصون باشد و پرتقال می‌خریم و از شر توهماتمان به خدا پناه می‌بریم. آستینمان را پایین می‌کشیم تا به‌عنوان حائلی بین انگشتمان و زنگ خانه باشد. آستینمان را به محض رسیدن به خانه، روی بخاری داغ می‌کنیم که کوویدهای نوزده احتمالی را جزغاله کرده باشیم! کارت بانکی‌مان را گندزدایی می‌کنیم و دست‌هایمان را می‌شوریم. می‌نشینیم که از این جبر زمانه، برای خودمان توفیقی بسازیم که می‌بینیم رنگمان فاسد شده است. به قیمت اخیر رنگ‌ها فکر می‌کنیم و حدس می‌زنیم که مثل اصحاب کهف، هنگام خریدشان، غافلگیر شویم. به بازار فکر می‌کنیم و لشکریان کووید نوزده که در آن‌جا، برای خودشان پاتوقی دارند، پشیمانمان می‌کنند!
به کتاب‌ها فکر می‌کنیم و کاغذ و قلمی ساده؛ می‌خوانیم و می‌نویسیم و می‌کشیم، اما صدای پشتیبان دورکارشده‌مان که کماکان در تلاش است تا بداند چه‌طور می‌تواند به افراد آن طرف خط کمک کند، صدای مردان سیاست -که کاش به‌جایشان درخت نشانده بودیم-، صدای گیر دادن افراد خانه به طول دم خر و هزاران صدای دیگری که هست و نیست، تمرکزمان را مخدوش می‌کند و خوانده‌ها و نوشته‌ها و کشیده‌هایمان هم به جای خوبی نمی‌رسند.
می‌رویم سراغ گل‌کاری و جا‌به‌جایی وسایل سنگین و خانه‌تکانی و بتونه‌کاریِ در و دیوار، تا علاوه بر روح‌درد و ذهن‌درد، خودمان را دچار پادرد، کمردرد و بدن‌درد نیز بکنیم؛ تا خیالمان راحت باشد بین روح‌ و جسممان فرق نگذاشته‌ایم و در توانمان، به هر دو، دردی که ازمان برمی‌آمد را داده‌ایم!
شب، روی تمام خستگی‌ها و دردهایمان دیکلوفناک می‌مالیم و به خواب می‌رویم. در خواب می‌بینیم که پیاز کیلویی پانزده‌هزار تومان نیست. که راننده اتوبوس دستگاه کارت‌خوانش را دست‌کاری نمی‌کند. که هوای شهرمان بوی فاضلاب نمی‌دهد. که وقتی کسی به زمین افتاد، دستمان را به سمتش دراز می‌کنیم. که وانتی میوه‌فروش، هنوز هم از سیب‌زمینی‌هایی به زردی زعفران، نانی می‌خورد. که اعتماد، لای تمام آجر‌های شهر، لای تمام ذرات هوا، در جریان است. که نان، برای هیچ‌کس گران‌ تمام نمی‌شود. که انتقام سخت را بی خطای انسانی گرفته‌ایم. که کرونا را شکست داده‌ایم...

۱۶ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۱۷ ۷ نظر
. عارفه .

شماره ۲۷۸

پنجره‌هایش بزرگ و عریض است، درست شبیه پنجره‌هایی که همیشه در خواب‌های نه‌چندان واضحم می‌بینم. بالاترین طبقهٔ یک ساختمان پنج طبقه است و درست مقابل یک بلوار عریض و گَل و گشاد و طویل. طویل بودنش خیلی مهم نیست، چون تنها بخشی از آن در قاب پنجره‌‌مان دیده می‌شود، اما گَل و گشاد بودنش برایم دوست‌داشتنی‌ست، چون آن‌‌وقت، آدم‌های زیادی را به‌طور هم‌زمان می‌توانم ببینم. همین‌طور که گردن‌بند طبی‌ام را بسته‌ام و روی سقف قلم‌مویم را حرکت می‌دهم، به بهانه دردِ گردن، هر چندثانیه‌ یک‌بار، سرم را صاف می‌کنم تا خیابان را دید بزنم، مثلاً همین‌طور که چشمم به ردیف نان‌های باگت‌ جلوی ساندویچ‌فروشی است، می‌بینم که آن‌ دست خیابان دختری با پالتوی آبی با قدم‌های تند و عصبی راه می‌رود و پشت سرش پسری تقریباً می‌دود. پسر، دست روی شانهٔ دختر می‌گذارد و دختر، دستش را پس می‌زند و تند‌تر راه می‌رود. پسر، دنبالش می‌رود و از دختر جلو می‌زند و چیزی را توضیح می‌دهد و برای بهتر توضیح دادن، دست‌هایش را به کمک می‌طلبد، دختر، رویش را از پسر برمی‌گرداند و هم‌چنان تند راه می‌رود. به آن دست خیابان و ردیف نان‌های باگت‌ برمی‌گردم. کمی عقب‌تر و‌ نرسیده به ردیف باگت‌ها، پیرزنی با واکر چرخ‌دار، آرام آرام در حال طی کردن طول پیاده‌رو است. ماشین پلیسی از کنار یک ۲۰۶ مسی که پارک شده است عبور می‌کند، چند متری نگذشته است که دنده عقب می‌گیرد و کنار ۲۰۶ می‌ایستد. یک افسر با چهار ستاره روی شانه‌هایش، از صندلی شاگرد پیاده می‌شود و همه‌طرف ۲۰۶ را ورنداز می‌کند، به سربازی که پشت فرمان نشسته است، اشاره می‌دهد و بعد سوار می‌شود و حرکت می‌کنند. به آن دست خیابان برمی‌گردم، دختر و پسر از میدان دید من، یعنی قاب پنجره، خارج شده‌اند. به باگت‌ها برمی‌گردم، حالا دیگر پیرزن نه تنها به باگت‌ها رسیده است، بل‌که از آن‌ها عبور هم کرده است. صاحب ساندویچ‌فروشی می‌آید و کرکره را بالا می‌کشد و بسته‌های نان باگت را یکی‌یکی می‌برد داخل. یک وانت نیسان جرثقیل‌دار سر می‌رسد و ۲۰۶ مسی را می‌برد. صاحب ساندویچ‌فروشی با روزنامه و شیشه‌پاک‌کن درحال پاک‌کردن شیشه‌های مغازه‌اش است. پیرزن واکر‌دار هنوز از میدان دید من، یعنی قاب پنجره، خارج نشده است و هم‌چنان آرام آرام طول پیاده‌رو را طی می‌کند. پسر و دختری نوجوان که برای من، تنها راه تشخیصشان از هم، رنگ سوییشرتشان است، با اسکیت‌بوردشان طول خیابان را مسابقه می‌دهند. یک پراید هاچ‌بک به ماشین قد بلند درشتی می‌زند. آقای بی‌مویی که عینک آفتابی زده است از ماشین قد بلند پیاده می‌شود و به آقای پشت فرمان پراید می‌گوید که از ماشین پیاده شود. زیادی به هم نزدیک شده‌اند! شقیقه‌هایم می‌کوبد از اضطراب دیدن دعوایی که محتمل است! سرم را بالا می‌گیرم و با طرح روی سقف درگیر می‌شوم تا دعوای احتمالی را نبینم، اما کنجکاوی‌ام اجازه نمی‌دهد و با همان سر بالا، چشم‌هایم پایین را دید می‌زنند. چند نفر دیگر آمده‌اند تا حائل بین دو راننده باشند و میانجی‌گری کنند. شقیقه‌هایم آرام‌تر می‌شوند. ماشین پلیس می‌آید و کنار دو ماشین مصادف شده(!) می‌ایستد و دوباره همان افسر چهار ستاره پیاده می‌شود. دور و بر ماشین‌ها می‌چرخد و ورندازشان می‌کند. می‌پرسم: «نباید برای تصادف، ماشین پلیس آبی بیاد؟ چرا سبز اومده؟» کسی جواب نمی‌دهد!
به آن دست خیابان می‌روم. پیرزن واکر‌دار رفته است. صاحب ساندویچ‌فروشی شیشه‌های مغازه‌اش را برق انداخته است و دیگر بیرون نیست. به خیابان نگاه می‌کنم. به‌جز چند ماشین پارک شده در حاشیه بلوار، هیچ‌کس در آن نیست، حتی ماشین‌ پلیس و ماشین‌های مصادف شده هم رفته‌اند. دلم می‌گیرد. از این که در قاب پنجره‌ام آدم‌ها در رفت و آمد نباشند، دلم می‌گیرد.
سرم را بالا می‌گیرم تا نقاشی‌ام را تمام کنم. خیلی نگذشته است که نقطه‌ٔ آبی متحرکی در قاب پنجره، چشمم را به سمت خودش می‌کشاند، دلم باز می‌شود: آدم‌!
دختر پالتو آبی‌ است که دیگر تند و عصبی راه نمی‌رود. پسر این‌بار، دستش را برای گرفتن دست دختر به کمک طلبیده است و دختر، دیگر دست پسر را پس نمی‌زند. کنار هم با قدم‌های آهسته راه می‌روند، جلوی ساندویچ‌فروشی می‌ایستند، حرف می‌زنند و بعد می‌روند داخل.
خیابان دوباره شلوغ شده است. پر از آدم است. دلم ساندویچ می‌خواهد. «نون» را که همیشه پایهٔ شکمویی‌‌هایم است صدا می‌زنم: «دلت ساندویچ نمی‌خواد؟!» با همان ذوق همیشگی پاسخ می‌دهد: «می‌خواد، می‌خواد!»

۳۰ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۳۱ ۵ نظر
. عارفه .