۶۴ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

کسی داد می‌زند پس این آمبولانس کدام گوری ماند؟!


کسی روی زمین افتاده است و افراد همیشه در صحنه دورش را گرفته اند! خوشبینانه نگاه می‌کنم: شاید می‌خواهند کمکش کنند! درست نگاه می‌کنم: به جز دو نفر درحال کمک، باقی افراد تنها ایستاده اند و دختر در حال تشنج را تماشا می‌کنند.
دوستش گریه می‌کند؛ آمبولانس خبر کردند؛ می‌گویند هنوز در راه است. از جمعیت دور می‌شوم به سمت کنج خلوتی که خودم کشف کرده بودم می‌روم؛ جمعی ورودی جدید، این‌جا را هم پیدا کردند. بلند بلند می‌خندند، از آن خنده‌های تیزی که همیشه برای مسخره کردن یک نفر، توسط یک جمع به‌کار می‌رود. فکر کنم مجبورم بروم و قدم بزنم، حالا دیگر تمام کنج‌های خلوت موجود در این دانشکده‌ی نه‌چندان بزرگ را که کشف کرده بودم، غصب کردند!
می‌روم پشت ساختمان‌های دانشکده تا لااقل جایی که کمی خلوت‌تر است قدم بزنم. 
پشت ساختمان قبرستان شده است! قبرستان میز و صندلی ، سه پایه‌های نقاشی، برگ‌های خشک و زردشده‌ی پاییزهای گذشته 
و سرهای‌بریده شده!
می‌نشینم پای جسدها و برای‌شان عزاداری می‌کنم. سه‌پایه‌هارا نوازش می‌کنم، روی خطوط و شیارهای چوبی‌شان را نوازش می‌کنم، تمام سرهایی را که آن‌جا افتاده است، جای شکستگی‌های‌شان را که موقع تخلیه‌شان به اینجا ایجاد شده‌اند را نوازش می‌کنم... زانو می‌زنم و برگهایی را که روی‌شان را پوشانده کنار می‌زنم. 
دلم می‌خواهد بغل‌شان کنم...
نزدیکی عمیقی بین خودمان و این سرها حس می‌کنم؛
ما بچه‌های نقاشی ورودی بهمن ۹۵، که مهر ۹۶ بعد از رفتن استاد الف یتیم شدیم! که تا وقتی استاد الف بود چپ نگاه‌مان نمی‌کردند، اما حالا با مسئول آموزشی روبه‌رو هستیم که در چشم‌مان زل می‌زند و می‌گوید: «شما نقاشی‌های یاغی وصله ناجور اینجا هستید!»، مایی که تمام کتاب‌های کمیاب و خوبمان که استاد الف به سختی برای‌مان پیدا کرده بود را سربه‌نیست کردند، که استادهای مطرح، بعد از رفتن استاد الف رهای‌مان کردند، مایی که رشته‌مان از این دانشکده حذف شد، مایی که آخرین بازماندگان نقاشی هستیم و تا یک ترم دیگر از این دانشکده منقرض خواهیم شد. مایی که در خبرها و اطلاعیه‌های سایت دانشگاه جایی نداریم، مایی که مدیر گروه جدیدمان رشته‌اش نامربوط به ماست و تا به حال حتی ندیدیم‌ش! مایی که کمبود سه‌پایه داریم، چون سه‌پایه‌های‌مان را شکستند و لاشه‌شان را پشت دانشگاه انداختند. مایی که کارگاه‌های‌مان را تغییر کاربری دادند به کارگاه معماری و سایت کامپیوتر، چون ما زیادی دانشکده را کثیف می‌کردیم. 
مایی که سرهای‌مان را بریدند... 
...
حیاط شلوغ‌تر شده است، دایره تماشاگران بزرگ‌تر شده است...
۱۷ خرداد ۹۷ ، ۱۰:۲۰ ۶ نظر
. عارفه .

۲۱۰

روزهایی را به خاطر می‌آورم که چاره‌ی حال بدم خواب بود؛
مثل آن‌روز که سر کلاس نمکدان درست کردم و معلم گوشه کلاس نگهم داشت و با گریه خواهش کردم که مادرم را احضار نکند، یادم می‌آید که زنگ آخر باران می‌بارید و من با روپوش و مقنعه ‌ی خیس از باران [و گریه] به خانه رسیدم، ۶ ساعت خوابیدم، مامان گفت خسته است، ف گفت خسته است، خسته بودم...!

آنروز که ج در را محکم بست و بیرون رفت، همه نگران شدند و من شدیدا پلک هایم سنگین شد...و خوابیدم!
هرگاه تن صداها بالا رفت، چشمهایم خیس و سپس سنگین می‌شد!
هرگاه که با قطع نفس تا دم نبودن رفتم و برگشتم، از بهت و ترس و غم به خواب می‌رفتم.
هرگاه نمره‌ی کم می‌گرفتم به خواب می‌رفتم.
هرگاه تنبیه می‌شدم، به خواب می‌رفتم.
هرگاه به آرامش بعد از طوفان می‌رسیدیم، به خواب می‌رفتم.
روز ۲۶ بهمن‌ماه سال ۹۳ سر خودم را شیره مالیدم، برای خودم یک انیمیشن گذاشتم و شروع کردم به تماشا، اما با تمام وجود گریه کردم و بعد خیلی طولانی به خواب رفتم.
بارها شنیدم که: خوش به حالش که خوش خواب است!
خواب من نشانه‌ی حال بد من است،
که وقتی می‌خوابد، بی‌عار نیست، که درد می‌کشد، عذاب می‌کشد، که به جای یه ریز حرف و حرف و حرف زدن و تیکه انداختن‌های دخترانه، بی‌صدا و بی نشانه‌ی قرمزی و پف چشم، اشک می‌ریزد و بعد به عنوان مرهم دردهایش، می‌خوابد!
آمدم بگویم مدتی ست دنیایم عذاب آور‌تر شده است، حالا که حتی برای بعضی از دردهایم خواب جواب نمی‌دهد، که خواب گاهی نمی‌آید، یا آمدنش همراه با خواب‌های پریشان و آزاردهنده است...
آمده ام که خودم را توضیح دهم!
خسته شدم بس که خودم را توضیح دادم!
یعنی در این دنیای به این بزرگی یک نفر نیست که خودش بیاید و مرا نه با همه، که فقط با کمی از قلق هایم بشناسد؟! که کمی مهم باشم؟!

خوابم می‌آید... خیلی...

پ.ن: عین ربات بودن خوب نیست، هر روز و هر روز، خسته سرکلاس و سرکار رفتن خوب نیست... می‌دانم... اما فقط دانشجو بودن را هم دوست ندارم!
پروژه تا دوهفته دیگر تمام می‌شود... بیکاری دارد دست تکان می‌دهد... 
حس می‌کنم این‌بار تحمل بیکاری عذاب‌آورتر از گذشته خواهد بود...

خوابم می‌آید و خوابم نمی‌برد...
۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۴۰ ۷ نظر
. عارفه .

۲۰۷

یه ساعت مچی کوکی دارم، ازون عتیقه‌های قدیمی! ازونا که احتمالا شبیه‌ش دست «فرنگیسِ» کتابِ «چشمهایش» بوده! 
خیلی دوستش دارم، خیلی ریزه‌میزه ست، خیلی سبکه، خیلی همونه که باهاش راحتم، کلی مدل بند تجربه کرده این ساعت تو دست من! همیشه خوشحال بودم که چون کوکیه و منم همیشه حواسم هست و کوکش می‌کنم، هیچوقت مثل ساعتای باتری‌خور، آدم رو غافلگیر نمی‌کنه با یهو وایسادنش! ولی چند وقتیه که خراب شده، یهو می‌بینم که صدای تیک‌تاک سریعش نمیاد! یهو می‌بینم ساعت یک ظهره ولی مونده رو یازده!
یه ساعت دیگه هم دارم، همون که تو پست مساحت زیستم هست!  یکم سنگینه ولی اگه دیرم شده باشه، زمان تلف نمی‌شه برا بستنش به مچ، مثل این ساعت مردونه هاست که قفلش میفته رو هم بسته می‌شه! اون هم ریپ می‌زنه! همون لحظه‌هایی که میام نگاش کنم ببینم به قطار تندرو می‌رسم یا نه، ثانیه شمارش ساکت وایساده منو نگاه می‌کنه! گفته بودم شیش سالشه؟! بردم ساعت‌سازی، پیش همون آقایی که صداش و حرف زدنش عین علی مصفاست! گفت موتورش خراب شده! شیش سالش بود...! 
یه ساعت دیگه هم دارم، قشنگه! کار هم می‌کنه، فقط بندش مثلا چرمیه! ولی چنان خشکه که زیر بندش ترک برداشته، وقتی می‌بندم به مچم، تیکه‌های بندش پوست پوست می‌شه، پودر می‌شه، می‌ریزه، مچ دستم هم زخم می‌کنه! بردم ساعت سازی، پیش همون آقایی که صداش و حرف زدنش عین علی مصفاست، می‌خواستم بندشو عوض کنم، ژله‌ای بندازم، بهش نمی‌خورد! چرمی‌هایی هم که نشون داد همشون مثل بند خودش سفت و خشک بودن!
یه ساعت دیگه هم دارم، نقره‌ایه، ازینا که قفلش مثل دستبند می‌مونه! دور صفحه ش نگین داره! زیادی شکل زیورآلاته! زیادی مهمونی طوریه! چیزی نیست که بشه همیشه و همه‌جا باهاش راحت بود! با هر مدل تیپ و لباسی هم نمی‌خونه! قفلشم یکم هرزه! ینی شُله! عین وقتی که شیر آبهای قدیمی هرز می‌شن، شُل می‌شن! 
لابد می‌گید می‌تونم مثل خیلی‌ها گوشی مو نگاه کنم برا ساعت؟! نه من نمی‌تونم! من معمولا گوشی‌م تو دستم نیست! نمی‌دونم، نمی تونم، خوشم نمیاد، رو اعصابم می‌ره، یادم می‌ره و اکثرا اگه چیزی تو دستم باشه، یه جا جا می‌مونه یا میفته!( مثل لیوانای دورهمی مون، که همش ترس این اتفاق براشون رو داشتم) تنها چیزی که این اتفاق براش نیفتاده تا حالا، بوم‌هام بوده، باقی اشیا اگه قراره تو دستم بمونن باید بشه گذاشتشون تو یه جایی که از دستم حالت آویزون باشه! مثل کیسه! یا کیف! وگرنه ایمن نیست!
می‌تونم خیلی راحت برم یه ساعت دیگه بخرم؟! نه دلم نمی‌خواد ساعت جدید بخرم! چرا؟! بماند...!
تنها راهی که باقی مونده، اینه: باید همین روزا برم ساعت سازی، پیش همون آقایی که صداش و حرف زدنش عین علی مصفاست! 
باید ببینم می‌تونه ساعت کوکیِ پرخاطره‌مو، ساعت کوکیِ دوست‌داشتنی‌مو درست کنه؟! کاش بتونه...
زمان برام مهمه، ولی نه به اندازه‌ی «تام هنکس» تو فیلم «دورافتاده»! 
اونم که براش مهم بود چهار سال بی زمان زندگی کرد! 
بهم می‌خندید لابد، که واسه موضوع به این سادگی دارم خودمو به چالش می‌کشم! :) 
ولی 
شاید منم ازین به بعد، بی ساعت مچی ادامه دادم...شاید...!
۱۹ فروردين ۹۷ ، ۲۱:۱۲ ۱۲ نظر
. عارفه .

۲۰۰

روی صندلی ایستگاه می‌نشینم، دستم را به بند کوله ام می‌برم که از پشتم برش دارم، که تا زمان رسیدن اتوبوس بتوانم تکیه دهم، پشیمان می‌شوم، دستم را پایین می‌آورم و تکیه نمی‌دهم، تکیه به دست هایم می‌دهم، کمی خم می‌شوم و به انتهای مسیری که اتوبوس از آنجا می‌آید نگاه می‌کنم، ناواضح است، یادم می‌افتد که ‌هوا آلوده است و سرفه‌ی کوچکی می‌کنم، زن بی اعصاب و غرغرویی که از مترو با او هم‌مسیر بودم به ایستگاه می‌رسد کمی می‌ایستد، بازهم زیرلب غرغر می‌کند و بعد می‌نشیند، احساس می‌کنم دستهایم خسته شده‌اند، دیگر نمی‌توانم و با بی خیالی به کوله ام و تمام وسیله های داخلش تکیه می‌دهم! جیبم می‌لرزد، گوشی‌ام را درمی‌آورم و به انتهای پیام نگاه می‌کنم: «هیچکس تنها نیست»... پوزخندی می‌زنم و نخوانده حذفش می کنم، نگاهی به جیب هایم می اندازم، یک عالمه رسید بانک و کاغذ تبلیغات آرایشگاه و دندانپزشکی و کاغذ شکلات تک تک و...؛ 
اتوبوس می‌رسد و سوار می‌شوم، به سمت صندلی‌های برعکس می‌‌روم، همان‌هایی که خیلی‌ها دوستش ندارند، همان‌هایی که خیلی‌ها وقتی رویش می‌نشینند، سرشان گیج می‌رود! ازین صندلی ها خوشم می‌آید!
سرم را به شیشه اتوبوس تکیه می‌دهم و به کاغذهایی که از جیب‌هایم در آوردم نگاه می‌کنم: یک،دو،سه،...شانزده! 
شانزده کاغذِ تبدیل شده به پیراهن مردانه!  
نشانه‌ی‌ خوبی نیست... 
تبدیل شدن کاغذها به پیراهن مردانه، اصلا نشانه‌ی خوبی نیست...
به حرف‌هایی که چند روز قبل تصادفی شنیده ام فکر می‌کنم؛ 
می‌گفتند یکی از افرادی که به تیم انرژی می‌دهد من هستم! می‌گفتند شوخ است! 

به شانزده پیراهن مردانه‌ی در جیبم فکر می‌کنم و به شوخ طبعی‌ام ادامه می‌دهم...

۰۹ دی ۹۶ ، ۲۰:۲۹ ۱۳ نظر
. عارفه .

۱۹۷

سر و وضع و لباسش شبیه تمام بی‌خانمان هاست، ژنده و کهنه و دوده گرفته؛ شبیه همان‌ها که روی دوششان یک گونی بزرگ پر از خرت و پرت دارند و هر چند قدم در سطل‌های زباله خم می‌شوند تا اگر چیز به‌درد بخوری برایشان بود بردارند و در گونی‌شان بگذارند.
از همان‌ها که گاه‌گداری برای خودشان آوازی را زمزمه می‌کنند؛ از همان‌ها که خودشان را از تمام مردم جامعه دور و جدا و غریبه می‌بینند.
صبح ها خیلی زود، وقتی که هنوز هوا تاریک است از خانه بیرون می‌زنم، بخشی از پیاده‌‌روی کنار اتوبان جای خوابش است، وقتی که من عبور می‌کنم هنوز خواب است اما چیزهای تعجب‌آوری بالای سرش است، نهج‌البلاغه، بوف کور و چند کتاب دیگر که زیر اینهاست و نمی‌توانم اسمشان را بخوانم. روزهای اول فکر می‌کردم چیزهایی ست که گیرش آمده و به نوعی از محتویات همان گونی بزرگ خرت و پرت هایش است، اما یک روز غروب دیدمش که زیر یکی از چراغهای تیر برق درحال مهیا کردن جای خوابش است، بعد از پهن کردن زیراندازش کیسه‌ی کوچکی را باز کرد و کتابها را بیرون آورد و شروع به ورق زدن کتابی کرد، آنقدر صفحه زد تا به یک صفحه (احتمالا) مشخص رسید، سپس کیسه را زیر سرش گذاشت و دراز کشید و عینکی قدیمی-چیزی شبیه به عینک امام خمینی- از جیبش درآورد و شروع به خواندن کرد! به شکلی هیجان‌آور در کتابی که دستش است غرق می‌شود، طوری‌که دلت می‌خواهد همان موقع یک کتاب بخوانی!
شب‌های دیگر هم دیدمش، همین کار را می‌کند، گویا عادت دارد که قبل از خواب کتاب بخواند...! 

هر‌ از چند گاهی‌ بعضی از کتابهایم را به‌ دلیل کمبود جا، با اکراه به کتابخانه‌ها می‌دهم؛
این روزها باخودم فکر می‌کنم شاید در کیسه‌ی او جای‌شان بهتر باشد ... 
۱۰ مهر ۹۶ ، ۰۹:۱۳ ۱۲ نظر
. عارفه .

مساحت زیست

اینکه می بینید یکم شلوغه دلیل بر این نیست که واقعا زیستم هم همینقدر شلوغه! نه! 
گاهی ممکنه مدتها بجز گوشی و هندزفری با هیچکدوم اینا کاری نداشته باشم ولی خب غالب زندگی م با اینا می گذره!
فک می کنم تصویر گویاست، ولی با این وجود از سمت چپ، بالا، شروع می کنم به معرفی:

چسب ضد حساسیت! موقع طراحی دور برگه ها یا مقوا هام رو باهاش کادر می بندم مثل چسبای دیگه پوستشونو مخدوش نمی کنه! یا وقتی بومم رو با روزنامه می خوام بپوشونم به کارم میاد، خلاصه اکثرا پیشمه!

کنارش: مداد نوکی(بهش نمی گم اتود، چون اتود به طرح اولیه برای چیزی می گن!)این مداد نوکی حدودا 6 ساله شه و گیره ش که به وسیله ی اون کنار جیب وصل می شده رو شکستم، کاملا ارادی! من تمام ابزارهای نوشتاری ای که این آپشنشون روی خودشون قرار داره(نه روی درشون)رو به نحوی از بین می برم، که بماند چرا!

بعدی ها به ترتیب: محو کن، کنته ی قهوه ای، مداد B5، کاتر، کنته ی سیاه، مداد B6، پاک کن اتودی(می دونم که اگه به اون نمی گم اتود پس به اینم نباید بگم اتودی ولی خب جایگزین بهتری پیدا نکردم، پس اجبارا و ایهامی طور به این اتودی می گم!)

کنار همه ی اینا: لاکی(کسایی که نمی شناسنش، می تونن این پست رو بخونن)

مداد رنگی دوازده رنگ پیکاسو، این مداد رنگی فقط برای اتود زدن کاربرد داره، براهمین بیشتر استفاده می شه و دور و برمه!

اون که شکل قلب درآوردمش، پاک کن خمیریه! بیشتر ازینکه پاک کن باشه، خمیر بازیه و اغلب باهاش شکل درست می کنم!

رژ، ساعت مچی 5 ساله م! اسپری سالبوتامول که چندسالی هست خیلی خیلی کم مورد استفاده م قرار می گیره ولی چون احتیاط شرط عقله اکثرا همراهمه و چون رنگش آبیه اکثرا جلو چشممه!

زیر همه ی اینا تخته شاسی و کاغذام!

کتاب رساله درباره نادر فارابی علاوه بر اینکه این روزا دارم می خونمش و جذابه برام اما از لحاظ فیزیکی هم برام دوست داشتنی و بااهمیته و از وقتی از نمایشگاه کتاب گرفتمش سعی کردم همراهم باشه، جلو چشمم باشه، باهاش خاطره مرور می‌کنم...!

خودکارای رنگی م که باهاشون درد دلامو، عاشقانه هامو، دست نوشته هامو و... که اینجا نمی نویسم، تو سررسید زرشکی رنگ، که زیر کتاب قرار داره می نویسم.

شیش تا از رنگ روغن هام به نمایندگی از باقی شون!

کنار خودکارا: پنج تا از رنگ اکریلیک هام به نمایندگی از باقی شون!

پالتم، ظرف روغنم

و سمت راست راست،
قلم مو های پرکار ترم به نمایندگی از باقی شون، بعلاوه کاردک!


هندزفری توی عکس حدودا 2 ساله شه و از تو مترو پنج تومن خریدمش! هنوز کار می کنه اما یحتمل دیگه ازش استفاده نکنم! 

این هندزفری تاحالا به گوشی توی عکس وصل نشده، چون گوشی جدیده و من هنوز باهاش موسیقی گوش ندادم!
اما به گوشی قبلی وصل می شده و بارها و بارها حالم رو دوست داشتنی می کرده برام!

بخش زیادی از زندگی من تو گوشی می گذره و چندان ربطی به میزان هوشمند بودنش نداره، اولیتم اینه که جای زیادی برای تایپ و نوشتن چیزی داشته باشه و جای زیادی برای موسیقی داشته باشه و پشتیبانی از پی دی اف! البته و قطعا اگه امکانات و میزان هوشمندی ش بیشتر باشه بیشتر می پسندم!طبیعیه!
گوشی جدیدم رو هم دوست دارم، خیلی، بیشتر به این خاطر که کادو گرفتمش... :)

جای عینکم تو این مساحت خالیه!
درسته! وقت عکس گرفتن رو چشمم بود پس طبیعیه که جاش خالیه!
۱۲ تیر ۹۶ ، ۲۱:۲۱ ۱۹ نظر
. عارفه .

189

شاید کسی متوجه نشد که تو کودکی م چرا گاهی کفش هام ظاهر کودک پسندی نداشتن...

و گاهی حتی اجازه ی خرید کفش مورد علاقه م رو به من ندادن...

چون: "اون خیلی بچگونه نبود"


اولویت انتخاب کفش برای من مدل ظاهری ش نبود...

من موقع خرید به طرح ته کفش نگاه می کردم ،

و اگه می پسندیدم اونوقت ظاهرش رو مقایسه می کردم!

دلم می خواست وقتی باهاش می رم تو شن های نرم طرح خوشگلی بیفته رو شن ها،

یا اگه از تو آب رد می شدم و بعد میومدم رو آسفالت، طرح خوشگلی از رد خیسی ش بیفته!

دلم می خواست اگه باهاش رفتم تو گِل، گِل طرح قشنگی بیفته روش...

اولویتم طرح ته کفش بود!

البته نه خیلی آشکارا که کسی الویتم رو بفهمه و بخنده!


نمی دونم از کِی،

ولی حالا خیلی وقته دیگه به ته کفشا نگاه نمی کنم...

امروز ته کفشمو دیدم و احساس کردم چقدر طرحشو دوست دارم :)

اگه خیس باشه چقدر طرحش آسفالتو قشنگ می کنه،

چقدر گِل رو قشنگ می کنه،

چقدر شن های نرمو قشنگ می کنه...


چه قدر کفشم قشنگه :)

۲۵ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۲۶ ۳۲ نظر
. عارفه .

لازمه...

از راهروی تونلی شکل ایستگاه ارم سبز می ترسیدم
در حدی که وقتی توش قدم می زدم دچار تنگی نفس می شدم،
همیشه از کنار ترین قسمت راهرو
و باسر کاملا پایین قدم می زدم تا حال بدم رو به حداقل برسونم
و این مسیر رو با بیشترین سرعتم می رفتم تا سریعتر تموم شه و ازش خارج شم،
حالا که به خاطر دانشگاهم دوبار در روز مجبورم از داخل همون راهروی ترسناک عبور کنم،
دیگه از کنار راه نمی رم،
دیگه سرم رو پایین نمی ندازم،
تو این مدت انقدر تو این راه بودم که حالا
با سر کاملا بالا و در مرکزی ترین قسمت راهرو
و با نگاه کاملا مستقیم به مرکز اون تونل حرکت می کنم،
با سرعت کاملا ملایم!
تو نگاه اول خیلی چیز مثبتی به نظر میاد
تو نگاه اول یه شجاعت، یه قدم کوچولو به نظر میاد!
نه؟!

اما من دارم از عادت حرف می زنم...! :)

راهروی تونلی شکل ایستگاه ارم سبز همیشه ترسناکه برا من،
همیشه تنگی نفس میاره با خودش،
اما من بهش عادت کردم!
می دونید!
من نمی دونم عادت چیز خوبیه یا نه،
اما فکر می کنم جزو اون چیزایی باشه که گاهی عذابه،
گاهی نعمت!
و حتی گاهی یه نعمت عذاب آور...
۱۶ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۱۶ ۱۴ نظر
. عارفه .

کلاغ!

رفته بودم دنبال یه کاری یه طوری شد که به نتیجه ای نرسید!
خسته و دست از پا درازتر و نا امید داشتم برمی گشتم که احساس کردم دیگه پاهام توان راه رفتن ندارن ...حواسم نبود راه زیادی رو پیاده رفته بودم !
دورو برم رو نگاه کردم اونطرف خیابون ی پارک محلی بود،
رفتم و رو یه نیمکت نشستم.
سرمو تکیه دادم به پشتی نیمکت و به آسمون نگاه کردم یه سری ازین ابرای نازک و نرم (بهشون چی می گن?سیروس فک کنم) تو آسمون بود؛ گهگاه پرنده هایی از تو کادری که من می دیدم رد می شدن !
بوی قلیون میومد و صدای قهقهه های بلند چند تا جوون!
یکم دورتر از اون صدای رد شدن ماشینا از تو خیابون!
همینطور که سرم رو به آسمون بود چشمامو بستم 
حالا صدا های بیشتری شنیدم !
صدای همهمه ی چند تا بچه... از دور!
یکم دورتر صدای جیر جیر وسیله های ورزشی تو پارک!
صدای جیک جیک خیلی ضعیف گنجشکا
صدای سلام و علیک کردن دو یا چند تا زن...
صدای دوتا جوون که یه چرت و پرتی گفتن و خندیدن و رد شدن!
صدای تق تق پاشنه های کفش یه زن که احتمالا بافاصله ی خیلی نزدیک عبور کرد
چون بوی عطرشو هم حس کردم!

هنوز چشمام بسته بود و گوشام به همه ی صداهای اطراف عادت کرده بود
غرق تو فکرای خودم بودم...

که
صدای یه کلاغ رشته افکارمو پاره کرد وغیر ارادی چشمامو باز کردم
دوباره کادر آسمون ، اینبار ابرا دیگه نبودن!
سرمو از رو پشتی نیمکت برداشتم.
به روبرو نگاه کردم تو چمنای روبرو یه یاکریم بود از کنار یه درخت یه چوب نازک گرفت به نوکش و پر زد رفت یکم اونطرف تر بالای یه سایه بون!چوبو گذاشت و دوباره برگشت یکم لای چمنا نوک زد و گشت باز یه چوب نازک گرفت به نوکش و دوباره رفت بالای اون سایه بون!
از وقتی که دیدمش تا زمانی که اونجا بودم، شمردم!
23بار همین عمل رو انجام داد :
از تو چمنا چوب نازک پیدا میکرد
می گرفت به نوکش
پر می زد 
می رفت بالای سایه بون 
چوب رو می ذاشت 
دوباره برمی گشت

لبخند رضایتی اومد روی لبم 
محوش شده بودم!

اطرافمو نگاه کردم پارک تا حدودی خلوت تر از قبل شده بود!
یه نگاه به یاکریمه انداختم هنوز داشت توی چمنا دنبال چوب می گشت :)
صدای کلاغه دوباره اومد
سرمو چرخوندم
خیلی اونطرف تر کلاغه روی سیم برق نشسته بود نگاش کردم، نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم بهش :)
هندزفری مو درآوردم و گذاشتم تو گوشم، یکی از موسیقی های حماسی و مقتدرانه(!)ی تو گوشی م رو پِلِی کردم و از رو نیمکت بلند شدم و قدم زدن در امتداد خیابون رو پیش گرفتم...
۲۱ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۴۹ ۲۱ نظر
. عارفه .

مکالمه طور 4

روی نیمکت نشستم و به ساعتم نگاه می کنم، صدای جارو توجهم رو جلب کرد؛

برگهای خشک کنار نیمکت رو جارو می کنه،

درحالی که به برگها نگاه می کنم

می گم:کاش شهردار ها شاعر بودن!

-شما شاعری؟

+نه، قدم زدن رو برگایِ پاییزی رو دوست دارم...

-شاعرای واقعی پست و مقام مملکتی نمی گیرن!

حرفی نمی زنم و به برگهای درحال سقوط توی سطل نگاه می کنم...

-شاعر خوبه، ولی من رفتگر شدم...

جاروش رو روی شونه ش می ذاره و سطل زباله ی سیارش رو پشت سرش می کشه و می ره...


+مرسی که احوالمو پرسیدین...


+کم شدم...اتفاقاتی هستن که می تونن زیادم کنن اما هنوز نیفتادن...

پس همچنان کمم...

۰۳ آذر ۹۵ ، ۲۰:۰۰ ۱۲ نظر
. عارفه .