شور سفری دیگر با قافلهٔ ما نیست، وقتی که تو این‌جایی از خانه کجا بهتر؟*

کوله‌پشتی‌ را روی دوشش صاف می‌کند و با لباس کاراته‌اش آرام طول پیاده‌رو را بالا می‌آید. سگی سیاه با خال‌های سفید (یا شاید هم سگی سفید با خال‌های سیاه)، مشغول آب خوردن از آب‌نماست. کمی عقب‌تر از پسر کاراته‌کار گربه‌ای ابلق طول پیاده‌رو را بالا می‌آید. گاهی می‌ایستد و اطراف را نگاه می‌کند و دوباره به راهش ادامه می‌دهد. خورشید ‌آرام پشت کوه‌ می‌رود و آسمان اطراف کوه‌ را بنفش و نارنجی می‌کند. مردی از ساختمان روبرو با گالنی ده لیتری بیرون می‌آید و گالن را در صندوق عقب پرایدی سفید جا می‌دهد، پشت‌سرش پسری حدوداً نه ساله با لباس مرد عنکبوتی دوان‌دوان به سمت پراید می‌آید و در صندلی شاگرد می‌نشیند. پراید حرکت می‌کند. به پنجره‌های روبه‌رو نگاه می‌کنم، یک‌دست شبیه همند، بی‌جان، بی‌رنگ، با چندین لایه پرده و تاریک.
رنگ نارنجی اطراف کوه‌ کم‌تر شده است و رنگ بنفش غالب می‌شود. چراغ‌ ورودی ساختمان‌ها روشن شده‌اند. چراغ‌ جادهٔ پایین کوه و چراغ‌ تریلی‌ها نیز.
هر روز از پنجره‌‌ رفت و آمد خورشید و آدم‌ها و سگ‌ها و گربه‌ها و تریلی‌ها را تماشا می‌کنم؛ کوه، جادهٔ پایینش و ساختمان‌ها، تصاویر ثابت پشت پنجره‌ام هستند. ساعت کاری خورشید هم مشخص است، اما آدم‌ها و سگ‌ها و گربه‌ها هربار برایم چیزهای تازه‌ای دارند.
خانه‌مان آرام و خلوت و روشن است. روی زمینش درخت‌ها قد کشیده‌اند و بزها و قوچ‌ها در زمینه‌ٔ لاکی و خاکی‌اش جست‌و‌خیز می‌کنند. بالکن کوچکی داریم، نه آن‌قدر کوچک که نشود یک میز و صندلی دونفره در آن جای داد و وقتی آسمان اطراف کوه نارنجی و بنفش شد آن‌جا چای نوشید. می‌شود، اما ما تصمیم گرفتیم که میز و صندلی نگذاریم، شاید چون پاک کردن خاک‌های این شهر کویری خسته‌کننده است. (البته من خاک‌های این شهر کویری را به دودهای آن شهر آلوده ترجیح می‌دهم.)
کمی آن‌‌طرف‌تر از درخت‌ها و بزها و قوچ‌ها، چند گلدان جا خوش کرده‌اند. یک قاشقی مریض‌احوال که بین رفتن و ماندن مردد است. یک نخل ماداگاسکار تُنُک که لخت‌ترین گیاهمان است. یک فیکوس‌بلک که به‌خاطر نور کم، بلکی‌اش را از دست داده و حالا مدتی‌ست که دوباره دارد بلک می‌شود و برگ‌های بی‌جانش سرپا شده‌اند. یک کاج مطبق سرحال که سهم طبقه امسالش را داده است. یک برگ‌انجیری پرپشت و قبراق که هر روز برگی جدید به دنیا می‌آورد. یک گندمی سرپا. دوتا سانسوِریای کوچک و یک پتوس، که سر به بالای در بالکن کشیده است و در میلهٔ پرده پیچ خورده است و جلو می‌رود.
کتاب‌های خارجی و اسطوره روبه‌روی گلدان‌ها در صفی منظم در قفسه‌ها چیده شده‌اند و قفسه کتاب‌های ایرانی در اتاق کار است. میزهایمان کنار هم و روبه‌روی کتاب‌های ایرانی‌ست. اغلب از اتاق کار صدای صفحه کلید می‌آید و صدای خش‌خشِ کشیدنِ قلم‌مو روی بوم. گاهی هم نوبتی آواز می‌خوانیم!
آشپزخانه‌مان دو بخش دارد. یک بخش برای طبخ غذا و یک بخش برای آماده‌سازی. در کابینت‌ها فنجان‌های سرامیکی و بلوری داریم و در کشوها، قاشق‌چنگال‌‌ها مرتب چیده شده‌اند. یخچال‌مان آبی فیروزه‌ای است و بشقاب‌هایمان سفید‌ بی‌گل لب‌طلایی! آشپزخانه‌مان شبیه پیام‌های بازرگانی نیست اما برای خودمان بسیار مجهز و کامل است. یکی از کابینت‌ها را هم برای تنقلات در نظر گرفتیم. هر وقت دلمان یک میان‌وعده سرگرم‌کنندهٔ ترش، شیرین، شور، ترد یا هرچیز دیگری بخواهد آن‌جا حتماً چیزی خواهیم یافت: تخمه، پفک، کوکی، شکلات، لواشک، گردو، کشمش، خشکبار، نودل!
دیوارها را با نقاشی‌‌های من و پازل‌هایی که دونفری ساخته‌‌ایم تزیین کردیم. روی قفسهٔ دکوری‌جات، چیزهای نوستالژیک و قصه‌دار چیده‌ایم. شاید کسی ازمان نپرسد که این‌ها چیست اما من برای هر عنصری که آن‌جا چیده‌ام یک احساس خاص و یک قصهٔ کوچک دارم و این قصه‌ها آن قفسه را برایم معنادار می‌کند. یک تک درخت کوچک و یک پرنده سرامیکی هم هست که از علی به یادگار دارم. آن‌ها را کنار کاسه‌ٔ کلید‌دانِ روی جاکفشی گذاشته‌ام. هربار که کلید خانه را برمی‌داریم و می‌گذاریم، به علی فکر می‌کنیم.
سعید آشپز خوبی‌ست. خلاقانه و جسورانه آشپزی می‌کند. سعی می‌کنم جسارتش را تقلید کنم. طعم‌ها را خوب می‌شناسند و خوب بلد است چه‌طور باهم ترکیبشان کند. در خرد کردن سبزی‌جات و صیفی‌جات روی تخته هم مهارت دارد. از او نکته‌های خرد کردن روی تخته را یاد می‌گیرم. پسر‌ تمیزی‌ست. تمیزی‌اش به اندازه است؛ نه آن‌قدر وسواسی که عصبی‌ات کند و نه آن‌قدر شلخته که مجبور باشی پشت سرش همه چیز را تمیز کنی. پلو‌هایش بهتر از پلوهای من می‌شود و خورشت‌هایش جا‌‌افتاده‌تر از خورشت‌های من است. من هم آش‌ها و سالادهای خوشمزه‌‌ای درست می‌کنم؛ اما در مقولهٔ آشپزی، سعید فرماندهٔ خانه است. من از گردگیری با پرپری‌های حرم‌ زیارتی خوشم می‌آید و به‌نظرم به شکل قابل توجهی گردگیری را راحت‌تر و سریع‌تر از دستمال نم‌دار انجام می‌دهد! از جاروبرقی کشیدن روی سرامیک هم خوشم می‌آید؛ از این‌که لازم نیست خواب قالی را پیدا کنم! شستن ظرف‌ها را هم دوست دارم. برایم شبیه یک مدیتیشن است. وقتی ذهنم شلوغ می‌شود یا اضطراب چیزی غیر قابل کنترل بر من غلبه می‌کند، ظرف می‌شورم. سعید هم بالکن را آب و جارو می‌کند، کابینت‌ها را دستمال می‌کشد، گاز را پاک می‌کند و ماشین لباسشویی را روشن می‌کند؛ اما در مقوله نظافت، من فرماندهٔ خانه هستم. لیست خرید را باهم می‌نویسیم. اغلب نیازمندی‌های مواد غذایی و ملزومات فنی را سعید می‌نویسد و نیازمندی‌های تره‌بار و مواد شوینده و بهداشتی را من می‌نویسم و خریدها را هم اغلب باهم انجام می‌دهیم.
با پرده ارتباط خوبی نداریم، اما با تحلیل و بررسی دقیق، تصمیم گرفتیم پرده‌‌ای تک لایه و حریر و ارکیده‌ای‌رنگ به پنجره‌ها نصب کنیم. هروقت دلمان نور و تماشا بخواهد آن‌ را کنار می‌‌زنیم و هروقت دلمان خلوت و تنهایی و غار بخواهد آن‌ را می‌کشیم. این‌جا ستاره‌ها واضح‌ترند. بعضی شب‌ها پرده را کنار می‌زنیم و به تماشای جبار و خوشهٔ پروین و ستاره قطبی می‌نشینیم. شب‌هایی که ماه کامل است، ساعاتی بعد از نیمه‌شب، ماه کامل مقابل پنجره‌ام قرار می‌گیرد و من از دیدن ماهِ گردِ پشتِ پنجرهٔ کنارِ تختم، مثل کودکی که به آرزویش رسیده ذوق می‌کنم!

وقتی که از مقابل آن‌همه پنجره‌ٔ یک‌دستِ بی‌جان با چند لایه پرده‌ٔ تاریک عبور می‌کنم، تنها دو پنجره هست که با پرده‌های ارکیده‌ای‌‌رنگش، برایم بهار را تداعی می‌کند.

 

عنوان مصرعی از امیرحسین الهیاری*

۰۵ آذر ۰۳ ، ۲۳:۱۱ ۷ نظر
. عارفه .

از قفس هرکس رهایت می‌کند عاشق‌تر است.‌*

پرسید: «چه‌چیزی دوست داری؟»
جواب دادم: «نه من ملک شخصی تو باشم نه تو صاحب من. نه تو اسیر من باش و نه من اسیر تو. هر دو مثل یک انسان بالغ، آزاد باشیم هرچه که انتخاب شخصی‌‌مان است را انتخاب کنیم. نه تو عابر بانک من باش و نه من خانه‌دار مطلق تو. حساب مشترکمان با درآمد هردویمان پر شود و غذای روی گاز با دست‌های هردویمان پخته شود. خانه و اسباب خانه را با تلاش و پس‌انداز دونفره‌مان تهیه کنیم نه پس‌انداز خانواده‌ها. به مهریه اعتقادی ندارم اما برای قانونی شدن ازدواجمان یک سکه برایم کافی‌ست. حلقه‌هایمان هم نقره باشد. جشن هم می‌خواهم. یک جشن کوچک صمیمی که هزینه‌اش از حساب مشترکمان برداشت شود. یک جشن بدون تفکیک جنسیتی. یک آلبوم عکس هم می‌خواهم، یک آلبوم عکس از خوشحالی دونفره‌مان با لباس سفید دلخواهم-نه لباس پف‌دار. در جشنمان هم باید همهٔ دوستانمان بر طبق اعتقادات یا بی‌اعتقادی‌شان آزاد و رها باشند. و در تمام این ازدواج، هیچ‌چیز را بیشتر از آزادی نمی‌خواهم.»
لبخند زد و مرا در آغوش کشید.
ما عروس و دامادی وبلاگ‌نویس بودیم؛ هم‌دیگر را از وبلاگ داشتیم و بهترین دوستانمان را نیز. باید یک عروسی وبلاگی برگزار می‌کردیم.
دست به‌کار شدیم و برای خودمان کارت عروسی ساده‌ای طراحی کردیم. امن‌ترین و نزدیک‌ترین دوستان وبلاگی‌مان که هنوز از مرزها خارج نشده بودند را دعوت کردیم و آن‌ها از شمالی‌ترین و جنوبی‌ترین و شرقی‌ترین شهرهای ایران دعوتمان را پذیرفتند و خودشان را با وسایل نقلیهٔ مختلفی به جشن‌مان رساندند. جمعی حدوداً بیست‌نفره از عزیزترین‌ها.
برای پذیرایی نه شیرینی داشتیم، نه شربت، نه بشقاب‌های پر از میوه‌های مجلسی. چیپس و پفک و میوه‌های برش داده شده و سالاد ماکارونی داشتیم. شام‌مان هم چلوکباب و زرشک‌پلو با مرغ نبود. یکی ذغال آورد و یکی آتش به پا کرد و باهم جوجه‌ها را به سیخ زدیم و کباب کردیم.

آن‌شب برای تک تک مهمان‌هایی که حاضر می‌شدند و از اتاق بیرون می‌آمدند به اندازه عروس و داماد کِل کشیدیم. تم جشن گیلتر بود. صورت‌های ریش‌دار و بی‌ریش را به گیلتر آغشته کردیم و آهنگ‌های سخیفمان را پخش کردیم و موزون‌ترین و آزادانه‌ترین حرکاتمان را به اجرا گذاشتیم. بهترین و در عین‌حال راحت‌ترین لباس‌هایمان را پوشیدیم و نوشیدیم و رقصیدیم. آن‌شب هر‌کس می‌‌خواست بی‌ترس از قضاوت و تمسخر، هرچه که می‌خواست می‌پوشید و هرچه که می‌خواست آرایش می‌کرد یا نمی‌کرد. هرکس که دلش می‌خواست بی‌ترس از نصیحت و نگاه سنگین می‌نوشید و هرکس که می‌خواست بی ترس از نصیحت و قضاوت، سیگار می‌کشید. آن‌شب همه زیباترین و آزادترین نسخهٔ خودشان بودند. هیچ‌کس نگران کم‌وکسری خوراکی‌ها نبود. هیچکس نگران حرف و حدیث‌ها نبود.

آن‌شب مجبور نبودم روی سرم موهای سنگین و اضافی حمل کنم و از صبح زیر دست آرایشگر بنشینم تا برای شب آماده شوم. مجبور نبودم حجاب تحمیلی را تحمل کنم که کسی فکر بدی نکند. مجبور نبودم مدام مراقب حرکاتم باشم که خانمانه باشد. مجبور نبودم دستم به پف دامنم باشد که نکند زیر پایم گیر کند. آن شب یک عروس بلوز و شلوار پوش بودم که خودم موها و صورتم را آرایش کردم و تمامش یک ساعت هم طول نکشید. می‌توانستم با لباس راحت و زیبایم به راحتی برقصم و حرکات معمولی انجام دهم و خودم باشم.
آن‌شب بعد از تمام عیش و نوش‌ها، در نهایت شهر به دست مافیا افتاد؛ اما در عوض زیباترین عروسی شهر برپا شده بود. آن‌شب بعد از تمام نورها و رقص‌ها، جمعی از مجلس برای نجات شهر تا چهار صبح تلاش کردند و جمعی دیگر به کوچه رفتند و حلقه زدند و درحالی که به ستاره‌ها خیره بودند از فلسفه زندگی و جهان‌بینی‌شان حرف زدند.
شاید من شهروند خوبی نبودم، شاید شهر مافیای پرقدرتی داشت، اما من آن‌شب خوشحال‌ترین و زیباترین و رهاترین عروس‌-شهروند- روی زمین بودم و ازدواج با سعید نزدیک‌ترین تجربه‌ام از آزادی‌ست.

 

*عنوان مصرعی‌ست از محمدجواد آسمان. 

۱۸ مرداد ۰۳ ، ۱۳:۱۸ ۲۰ نظر
. عارفه .

درختی ساده‌ام، آری جفای باغبانم را، هرس پنداشتم، پس شاخه‌ای دیگر در آوردم!*

۱. نهم دی‌ماه ساعت نوزده‌ و سی دقیقه پزشک به تصویر ام‌آرآی نگاه کرد و گفت مادرم مبتلا به آلزایمر است. چند البته و‌ امای امیدبخش هم گفت که تحمل شنیدنش را راحت کند ولی چندان موثر نبود.

چند سالی می‌شد که در مادرم نشانه‌های آلزایمر دیده می‌شد، اما آن‌روزها تشخیص پزشک افسردگی و اضطراب شدید بود. با خودم می‌گفتم چه فرقی دارد افسردگی و اضطراب یا آلزایمر برای منی که مجبورم پرستار، والد و مربی مادرم باشم؛ اما نهم دی‌ماه ساعت نوزده و سی دقیقه برایم مسلم شد که فرق داشت. افسردگی و اضطراب برایم چیز آشنایی بود. ما یک خانوادهٔ هفت نفره بودیم که اضطراب مثل یک خال سیاه بزرگ از بدو تولد روی شانه‌هایمان بود و بزرگ شدنمان در کنار هم، به بعضی‌هایمان یک خال سیاه‌تر و بزرگ‌تر به نام افسردگی نیز عطا کرده بود. من خوب می‌دانستم که می‌شود با افسردگی و اضطراب زنده ماند. دلم می‌خواست مادرم افسرده و مضطرب باشد، اما مادر آلزایمری چیزی نبود که آن را بفهمم یا بهتر بگویم، دلم نمی‌خواست آن را بفهمم. 

آن شب، شبیه کسی شدم که مادرش را از دست داد، با این تفاوت که باید پیش مادرم برمی‌گشتم و به او کمک می‌کردم تا هنوز شام درست کند، بنویسد، بخواند، حرف بزند، فکر کند، محاسبه کند و مرا از یاد نبرد. نمی‌توانستم با آن اشک‌هایی که مثل رود روی صورتم روان بود پیش مادرم برگردم. آغوش امن سعید هم آن شب، دور و دست‌نیافتنی بود. راهی به جز رفتن به سمت خانهٔ دومم نداشتم. وارد کافه شدم و منتظر ماندم تا کسی حالم را بپرسد. پرسیدند و من به خودم اجازه دادم که بگویم خوب نیستم. به خودم حق دادم که غمگین باشم و اشک بریزم، حق دادم که همدلی و آغوش و شانه دریافت کنم. اجازه دادم تا از احساسات پیچیده‌ای که تجربه می‌کنم حرف بزنم. از خشم و اندوه و رحمی که توأمان احساس می‌کردم. آن شب و آن حرف‌ها و آن شانه‌هایی که دریافت کردم چیز تازه‌ای بود، شبیه یک رو‌انداز گرم و لطیف، برای روزهای سرد و غمناک.

رحیمه می‌گفت چیزی که تجربه می‌‌کنم نامش سوگ است، و سوگ همیشه از دست دادن یار یا مرگ حقیقی عزیزان نیست. سوگ گاهی همین است، همین که ناگهان ببینم دیگر مادری که دارم اویی نیست که موهایم را شانه می‌کرد.

رحیمه می‌گفت سوگ من سوگ پیچیده‌ای‌ست. سوگی نیست که تا هفتم و چهلم تنهایم نگذارند، یا بتوانم با لباس مشکی درباره‌اش به دیگران پیغام بدهم. می‌گفت این نوع از سوگ دردناک‌تر و سخت‌تر است و شاید برای پشت سر گذاشتن آن نیاز به کمک داشته باشم. و من برای کمک به خودم، به آدم‌ها اجازه دادم که وارد حریمم شوند. اجازه دادم که دوست شوم. اجازه دادم دستانِ همیشه دست به‌سینه‌ام را از هم باز کنم و آغوش دریافت کنم. اجازه دادم که دوستانم کنارم بمانند. اجازه دادم در مقابلِ پزشک به ناتوانی‌ام در تحمل دردها اقرار کنم. پزشک برایم توضیح داد که دارو کنترل از راه دور نیست. مواد مخدر و الکل هم نیست. شادی‌آور هم نیست. برایم توضیح داد که دارو برای من مسیر تعیین نمی‌کند، اما کمک می‌کند تا مسیری که دلم می‌خواهد را راحت‌تر طی کنم. 

۲. اسمش اَلفی بود. نژادش گلدن بود و رنگش سفید. هیکل درشتی داشت و چشمان سیاه و زلالی که بسیار زیبا بودند. وارد کافه شد، همه را بو کرد، دوید وسط حیاط و در کل باغچه تعیین قلمرو کرد. هیجان‌زده و خوشحال بود و مدام می‌رفت و برمی‌گشت و همه را می‌بویید و کسانی که برایش عزیزتر و آشناتر بودند را لیس می‌زد. من در تمام این لحظات از پشت شیشهٔ درِ بستهٔ حیاط نگاهش می‌کردم. ترس از لمس حیوانات داشتم و هیچ‌گاه در زندگی‌ام نتوانسته بودم بدون تپش قلب و بدون منقبض شدن تن، برخورد فیزیکی با حیوانات داشته باشم. مهران به صورتم نگاه کرد و گفت اگر با این نژاد نخواهی با ترست روبرو شوی دیگر با هیچ نژاد دیگری نمی‌توانی. گفت بیا بیرون. گفتم می‌ترسم که او حرکات غریزی و ناخودآگاه مرا اشتباه برداشت کند و برای دفاع از خودش به من حمله کند. خندید و گفت من مراقبتان هستم که هیچ‌کس دیگری را پاره نکند. با ترسِ تا حد مرگ بیرون رفتم. وسط حیاط ایستادم، دستانم را مشت کردم و چشمانم را بستم. الفی به سمتم آمد و مرا بویید و دور پاهایم چرخید. تمام تنم یخ کرد. عین یک چوب خشک منقبض و سفت شده بودم. انگشتانم را به سمت پیشانی‌اش بردم و روی موهایش دست کشیدم. چند ثانیه مکث کردم. چشمانم را باز کردم و به چشمان الفی نگاه کردم. مهربان پلک می‌زد و منتظر بود که بیشتر نوازش شود. چهره‌ٔ مهربانش از انقباض تنم کم کرد و در یک آن، انگار همه‌‌ٔ بیست و اندی سال ترسم ریخت و گرد و غبار زمین شد. نوازش را تکرار کردم. دستم را بیشتر حرکت دادم و بقیه تنش را نیز لمس کردم. انقباض تنم از بین رفت و به حالت هیجان و شوق در آمدم. با خوشحالی فریاد زدم: «بالاخره تونستم. باورم نمی‌شه این منم که داره یک سگ هم‌وزن خودم رو ناز می‌کنه. باورم نمی‌شد که من هنوز می‌تونم!» دلم می‌خواست این پیروزی را فریاد بزنم. تلفنم را برداشتم و به سعید زنگ زدم، تمام شوق و ذوقم از پیروزی را برایش گفتم.

بعد از آن، چندبار دیگر هم الفی به دیدارم آمد و باهم وقت‌ گذراندیم. همیشه خیال می‌کردم دنیای حیوانات خانگی، شبیه دنیای بچه‌هاست، همان‌قدر غریزی و حسی و معصومانه. اما کم‌کم فهمیدم که دنیای الفی دنیای متفاوت و تازه‌ای‌ست: الفی یک توپ طنابی دارد و عاشق این است که با آن بازی‌اش بدهیم. باید توپ را در هوا می‌گرفتم تا الفی آن‌ را با دندان بگیرد و بعد شروع به مبارزه و تلاش واقعی برای درآوردن توپ از میان دندان‌هایش می‌کردم. این دقیقاً همان چیزی بود که الفی دوست داشت و برایش درست بود. در حالی‌که این بازی برای بچه‌ها اصلاً درست و زیبا نیست. حالا یاد گرفته‌ام که باید با الفی چه‌طور صحبت کنم تا حرفم را گوش بدهد: باید با کوبیدن دست‌هایم به هم حواسش را به خودم جلب کنم و بعد با صدای بلند و واضح، صریحاً به او بگویم که کجا بیاید یا کجا بنشیند یا کجا برود‌ و با دست محل نشستن یا ایستادنش را نشان بدهم. حالا الفی دوست دورادور من است، برایش شده‌ام یکی از همان‌هایی که می‌لیسد یا سرش را روی زانویش می‌گذارد و می‌خوابد. 

۳. از هفت‌سالگی مجبور شدم دنیا را در یک قاب کائوچویی ببینم. یک قاب کائوچویی که وقتی می‌خندیدم روی لپ‌هایم بالا می‌رفت و به ابروهایم می‌چسبید. قبل از هفت سالگی را به خاطر ندارم. نمی‌دانم دنیا را واضح می‌دیدم یا نه، چون آن زمان تعریفی نداشتم که واضح بودن یعنی چه، اما در هفت‌سالگی با نگاه کردن به تخته‌ای که تار بود و رویش نوشته بود ۲+۴، اشک از چشمانم روان می‌شد. درست یادم نمی‌آید که دقیقاً چه‌ شد، اما بعد از چند بار دکتر رفتن و با دست Eها را نشان دادن، سرانجام قاب بزرگی دور چشمانم را گرفت و من را در مدرسه سوژهٔ تمسخر کرد. یادم می‌آید روزهای اول غمگین شدم، اما بعد از مدت کوتاهی به آن عادت کردم، آن‌قدر که افتتاحیه روزم زدن آن به چشمانم و اختتامیه شبم درآوردن آن از چشمانم شد. هیچ ایده‌ای نداشتم آدم‌هایی که قاب به چشم ندارند، صبحشان را با چه آغاز می‌کنند و شبشان را با چه به پایان می‌برند. قاب چشمانم برایم مانند یکی از اعضای بدنم شده بود. خوب به خاطر دارم روزی که توپ بسکتبال توی صورتم خورد، چه‌قدر غمگین شدم. خوب به‌خاطر دارم عصر آن روز وقتی که باران می‌بارید و همه‌چیز تار بود، برای این‌که روی شیشه چشمانم قطره‌های باران نمی‌شیند چه‌طور گریه کردم! خوب به‌خاطر دارم برای روزهای کرونا و ماسک، چه‌طور به دنبال راهی برای جلوگیری از بخار کردن شیشه‌هایم می‌‌گشتم. خوب به خاطر دارم راهی را که برای ندیدن دردها یافته بودم. یک روز که دوچرخه‌سواری می‌کردم و چشمانم از وزش باد سرخ بود و می‌سوخت، از خودم پرسیدم: چرا؟ و پاسخ دادم: چون نمی‌توانم عینک دوچرخه‌سواری بزنم. و ناگهان احساس کردم عادلانه نیست.

سعید همراهم شد و دستم را گرفت و از پله‌های بیمارستان نور بالا رفتیم. حالا بعد از بیست و یک سال، درست سه‌هفته‌ است که همه‌چیز را بدون قاب و مرز می‌بینم. هنوز جایگزین خوبی برای افتتاحیه و اختتامیه روزم پیدا نکرده‌ام و از روی عادت قاب خیالی را در می‌آورم و می‌زنم تا ناگهان به خاطر بیاورم که دیگر ندارمش. می‌توانم به راحتی چشمانم را آرایش کنم. گاهی ماسک می‌زنم و هیچ بخاری جلوی دیدم را نمی‌گیرد. دیگر قصد فرار از دیدن دردهایم را ندارم. حالا انگار دنیا را بدون مرز، با تمام دردهای واضحش پذیرفتم. 

اگر از من بپرسند چه‌ شد؟ می‌گویم: سعید، دارو و دوستانِ خوب. حضور سعید در زندگی‌ام به من شجاعت ادامه دادن و تغییر کردن داد، دارودرمانی از من آدمی ساخت که فاعل است و دوستان خوب به من دنیاهای تازه را نشان دادند.

دارو مرا به خودم مسلط کرد تا بحران‌ها را به درست‌ترین شکلی که می‌شود، مدیریت کنم و بر اساس توانمندی‌هایم تصمیم بگیرم. دارو منِ بدون مانع را نشانم داد و به من شجاعت مقابله با آزارگران و دشمنان آزادی را داد. دوستان خوب، به من یادآوری کردند که باید زندگی کنم و سعید، در تمام قدم‌هایی که برداشتم کنارم ماند و اجازه داد تا کنار او بی‌سانسورترین نسخه‌ از خودم باشم.

 

*حسین جنتی

۲۹ اسفند ۰۲ ، ۱۸:۳۸ ۸ نظر
. عارفه .

پرچم صلح برافراشته‌ام بر سر خویش*

پیامک واریز دومین دستمزدم آمد و این یعنی حالا دو ماه است که در کافه کار می‌کنم. کافه‌مان از آن کافه‌های حیاط‌دار است، از آن‌ها که خانه‌ای قدیمی بوده و بعدها مرمتش کردند و تبدیلش کردند به کافه‌ای با صفا. حیاطمان حوض و باغچه و درخت‌های سبز و سرپا دارد. حوضمان گل مرداب دارد و یک ماهی کوچک، یا حداقل در این دو ماه من توانستم فقط یک ماهی در آن ببینم. روی میز‌هایمان شمع و زنگ و زیرسیگاری داریم. اگر شروع کارم صبح باشد باید به محض باز کردن در و آویختن تخته سیاهمان کنار در، بروم سر وقت میزهای حیاط‌ و آن‌ها را از غبار و برگ درخت‌ و فضولات پرندگان و لکهٔ لیموناد و قهوه‌های شب قبل پاک کنم و بعد زیرسیگاری‌ها را با قهوهٔ سوخته پر کنم. اگر شروع کارم عصر باشد باید شمع‌ همهٔ میزها را بررسی و روشن کنم و بعد بروم سر وقت روشن کردن پروژکتورها و ریسه‌های تزیینی دور درخت‌هایمان. در کنار این‌ها باید حواسم به آدم‌هایی که وارد می‌شوند هم باشد؛ باید بهشان لبخند بزنم و خوش‌آمد بگویم. اگر دختر و پسری با گل سرخ و کیک و شمع باشند میز‌های دنج‌ترمان را بهشان پیشنهاد می‌دهم و اگر مردانی کت‌‌وشلوار پوش خسته از کار و بار باشند یا جلسه‌ای کاری داشته باشند، میزهای نزدیک مه‌پاش و پنکه‌مان را بهشان پیشنهاد می‌دهم.
حالا بعد از دو ماه کار در این‌جا، مشتری‌های ثابت و همیشگی‌مان را می‌شناسم: آقای لته‌‌ای؛ مردی با موهای جوگندمی است که کارمند شرکت همسایه‌مان است و همیشه میز پانزده می‌نشیند و همیشه لته سفارش می‌دهد. خانم موهیتویی؛ زنی تپل و کوتاه‌قد است، در دفتر املاک سر خیابان کار می‌کند و یک خواهر دوقلو دارد و همیشه موهیتو سفارش می‌دهد. آقا و خانم سیب‌زمینی‌؛ هر دو همیشه لباس سفید به تن دارند و خانم، جیوان نقره‌ای می‌کشد (فرقی نمی‌کند که چند ساعت در کافهٔ ما بنشینند، هر بار یک پاکت جیوان نقره‌ای را در کافه ما باز می‌کند و تمام بیست نخش را در کافهٔ ما تمام می‌کند و بعد می‌‌روند.) خانم و آقای سیب‌زمینی همیشه دو سیب‌زمینی سفارش می‌دهند که سسش باید تند باشد و بعد از آن دو چای که یکی‌‌ از آن‌ها باید کم‌رنگ باشد. پسر ترک؛ پسری‌ جوان است با ریش و موهای مشکی که از اصل و نسب و نژاد و قومیتش -که ترک است یا نه- خبر ندارم اما شب‌ها بعد از ساعت هشت می‌آید و همیشه یک قهوه ترک سفارش می‌دهد. یک استاد و شاگرد طراح هم داریم. خانم یک مانیتور طراحی خیلی خفن دارد که داخلش یک عالم تمرین طراحی انجام داده است و هر چهارشنبه، زودتر از آقا می‌آید و پشت یکی از میزهای نزدیک پنکه‌ می‌نشیند تا استاد طراح با کلاه هنرمندی و عینک گردش بیاید و طراحی‌هایش را ببیند و نظر بدهد. خانم هیچ‌وقت قبل از آمدن استادش سفارش نمی‌دهد اما من می‌دانم که همیشه بعد از آمدن استاد می‌توانم برایشان یک سرویس چای دونفره ببرم و از این‌که سفارششان را قبل از گفتن خودشان آورده‌ام سر ذوق بیارمشان.
پنج سال پیش وقتی در یک کافه نشسته بودیم و داشتیم سیب‌زمینی‌هایمان را در سس قارچ می‌زدیم و می‌خوردیم، گفتم: همیشه به کسانی که در کافه کار می‌کنند و توان ارتباط با آدم‌‌ها را دارند غبطه می‌خورم. به این‌که می‌توانند این‌همه آدم تماشا کنند، به این‌که می‌توانند بیایند بالای سر ما و بگویند خیلی خوش آمدیم، به این‌که بدون لرزیدن صدایشان می‌توانند از ما سوال کنند که سفارش می‌دهیم یا هنوز وقت می‌‌خواهیم، به این‌که هیچ‌کدام بعد از هر چیزی که گفتیم، نمی‌گویند: ببخشید، متوجه نشدم. به این‌که دقیقاً سفارش ما را می‌شنوند و آن را اشتباه نمی‌آورند. به این‌که می‌توانند سینی را با یک دست بگیرند و بدون آن‌که محتویات آن را بریزند، با دست دیگرشان سفارش‌ها را روی میز بچینند. من به تمام این‌ مهارت‌ها و توانایی‌ها غبطه می‌خورم و حسرت می‌برم!
پنج‌ سال از آن روز گذشته‌ست و حالا من دارم با آدم‌ها ارتباط برقرار می‌کنم. حالا من بالای سر آدم‌ها می‌‌روم و می‌گویم که خیلی خوش آمدند. درست است وقتی از آدم‌ها سوال می‌کنم سفارش می‌دهند یا نه، صدایم می‌لرزد. درست است که بارها بعد از پاسخ‌هایشان گفتم: ببخشید، متوجه نشدم. درست است که چندین بار اسپرسوی دبل را به جای سینگل بردم و چندین بار ماهی‌تن را به‌جای موهیتو به مشتری دادم. و این اشکالی ندارد. پذیرفتم که من دست‌های کوچک و ضعیفی دارم و هرگز نمی‌توانم با یک دست سینی را نگه دارم و با دست دیگر سفارش‌ها را روی میز بگذارم. پذیرفتم که هیچ اشکالی ندارد اگر به مشتری‌ها بگویم ببخشید و سینی را به کنارهٔ میزشان تکیه دهم و محتویاتش را روی میز بچینم. اشکالی ندارد همراه مشتری به سفارش عجیبی که برایش آورده‌ام بخندم و بعد از عذرخواهی، سفارش را برایش اصلاح کنم. مسلط بودن در این کار هنوز هم غبطه‌برانگیز است، اما حسرت‌برانگیز نه.
حالا من امکان این را دارم تا این شغل را با ویژگی‌های خودم تجربه کنم. من مضطرب هستم و این‌جا تمرین خوبی‌ست که اضطراب ارباب من نباشد. من نابلد در زیباسازی خوراکی‌ها و آداب میزبانی هستم، و این‌جا، روش‌های میزبانی و زیباسازی خوردنی‌ها را یاد می‌گیرم. حالا می‌توانم بفهمم که نوشیدنی‌های خودم را چگونه جذاب‌تر کنم یا می‌توانم خوراکی‌های جذابی که در منوی کافه‌ها می‌بینم و جرئت چشیدنشان را ندارم، در این‌جا بچشم و یا حتی تزئیناتشان را باب میل خودم دست‌کاری کنم! من شیفتهٔ تماشا کردن آدم‌ها هستم و این‌جا پر از فرصت‌ برای تماشای آدم‌‌های مشهور و نامشهور است. من از آن دست آدم‌های شب‌زیستی هستم که صبح بیدار شدن برایشان سخت است و از کارهای صبح تا عصری، خوششان نمی‌آید و شب‌ها انرژی بیشتری دارند و این‌جا، هشتاد درصد نوبت‌های کاری‌ام عصر تا شب است. من گاهی خنده‌دار و عجیب‌وغریب (از نگاه عموم مردم) عمل می‌کنم و گاهی حرکات بدنی‌ و رفتاری‌ام شدید‌تر از چیزی‌ست که دیگران انتظار دارند، اما دارم یاد می‌گیرم که دیگر از آن شرمگین نباشم.
اشکالی ندارد که همکارانم من را در میانشان به راحتی و دلِ خوش نپذیرفتند و اشکالی ندارد که احتمال ایجاد دوستی با همکارانم در آینده‌، بسیار بعید است. اشکالی ندارد که مانند ویترس‌های معمول کافه‌‌ها نیستم. اشکالی ندارد که عدم تسلط و ناشی‌گری‌ام سبب شهرت احتمالی‌ام میان مشتری‌های ثابت بشود. اشکالی ندارد که در غیابم یا حتی در حضورم، همکارانم از من با عنوان «دختر استرسیه» یاد کنند. اشکالی ندارد که شب‌ها بسیار خسته‌ام و تمام تنم از انقباض ناشی از اضطراب درد می‌کند. هیچ‌کدام اشکالی ندارد تا زمانی که می‌توانم سفارش مشتری‌های ثابت را پیش از خودشان حدس بزنم و ذوقِ چشمانشان و لبخندِ لب‌هایشان را ببینم. هیچ‌کدام اشکالی ندارد وقتی از میان مشتریان کسانی را یافتم که مرا با تمام ناشی‌گری‌‌هایم دوست دارند و در موردم با صفات مثبتی حرف می‌زنند و یا در غیابم سراغم را می‌گیرند. هیچ‌کدام اشکالی ندارد وقتی می‌توانم با تمام نامعمولی‌ها، نقص‌ها و حفره‌هایم، پذیرفته شوم. 

 

+ نه یکی، بلکه به اندازهٔ موهای سفید 

*کاظم بهمنی

۰۲ شهریور ۰۲ ، ۰۲:۰۰ ۱۵ نظر
. عارفه .

خانه

این روزها به «خانه‌» زیاد فکر می‌کنم و خاطراتم در خانه‌هایم را مرور می‌کنم. اولین‌ خانه‌ای که می‌توانم آن را به خاطر بیاورم یک در بزرگ ماشین‌‌رو داشت که انگار با روشن‌ترین آبی جهان رنگ شده‌ بود. روی در با ده‌ها برچسب لوله‌بازکنی و تخلیه‌چاه پر شده بود و هر جایی که برچسب‌ها بر اثر باد و باران آسیب دیده بودند، تکه‌هایی نامنظم از آبی استخری جیغ زیرش نمایان شده بود. خانهٔ من همان سوی در بود، آن‌ جایی که در با یک سکوی کوچک با ارتفاعی حدود بیست‌وپنج سانتی‌متر از زمین فاصله می‌گرفت. خانهٔ من کمی جلوتر از سکو، متمایل به سمت راست، در باغچهٔ کوچکی بود که در آن بوته‌ای خرزهره با گل‌های سفید و یک درخت چنار زندگی‌ می‌کردند‌. خانه‌ام را دوست داشتم و در آن زندگی می‌کردم تا این‌که با چند بساز‌بنداز قراردادهایی بسته شد و کوچ کردیم. طولی نکشید که خانه‌ٔ محصور و تازه‌ای یافتم. این یکی دری سفید داشت با دیوار‌های سیمانی که مقابل یکی از دیوارهایش فضای خاکی باریکی بود. یک‌روز چند تخمهٔ آفتابگردان خام انداختم توی خاکی‌ و مدتی بعد در خانه‌ام هفت آفتابگردان بلند داشتم. خانهٔ راحت و امنی نبود، هر لحظه زیر نظر بودم‌ و بسیار مورد گشت و بازرسی قرار می‌گرفتم اما آسمان بالای سرم و آفتاب‌گردان‌هایم به من انگیزهٔ تاب‌آوری‌ می‌دادند‌. زمستان که شد از دست رفت، هم آفتابگردان‌هایش، هم خودش. بسازبنداز‌ها که کارشان تمام شد، دوباره به همان باغچهٔ کوچک بازگشتم. دیگر خبری از درِ ماشین‌‌رویِ آبیِ روشن و سکوی بیست‌وپنج سانتی‌متری نبود. دیگر خرزهره گل‌های سفید نداشت و درخت چنار خشکیده بود. بزرگ شده بودم و دیگر باغچهٔ کوچک و خرزهره بی‌گل و درخت چنار خشک خانهٔ مناسبی برای دختری مثل من نبود‌. بزرگ شدم و فکر کردم حالا تمام شهر، تمام سنگ‌فرش‌های پیاده‌رو‌ها، تمام پارک‌ها و خیابان‌ها خانهٔ من اند. اما نبود. هیچ کدامشان به من احساس آرامش و امنیت نمی‌دادند. نه میدان‌هایی که دورشان ون‌های گشت و زره‌پوش پارک بود، نه پیاده‌روها و خیابان‌هایی که در آن‌ها مورد انواع تجاوز و آزار قرار می‌گرفتم و نه پارک‌هایی که در آن‌ها معشوقم را می‌بوسیدم. هیچ‌ کجا خانهٔ من نبود. از همان روز که آفتابگردان‌ها مردند دیگر از آرامش و امنیتی که سایرین در کنار واژهٔ خانه به کار می‌بردند چیزی نمی‌فهمیدم.

به گمانم خانه فقط جایی‌ که شب‌ها در آن می‌خوابیم یا در آن زاده شدیم نیست. جایی که فقط نشانی‌اش را روی پاکت‌های پستی‌مان می‌نویسیم، جایی که فقط لحظهٔ تحویل سال دور سفرهٔ هفت‌سینش می‌نشینیم، جایی که فقط می‌توانیم در آن به زبان مادری حرف بزنیم، جایی که فقط با افرادش نام خانوادگی مشترک و فرم چشم‌های مشابه داریم، نیست. خانه جایی‌ نیست که در آن برای تفاوت‌ نگاهمان در حمام و انباری و زیرزمین حبس می‌شویم. جایی نیست که وقتی تصمیم گرفتیم خودمان صاحب خودمان و تنمان باشیم تازیانه بخوریم. جایی نیست که مجبور باشیم تازیانه‌های پدر بیمار و روانی‌مان را از ترس دزدهای کمین‌کردهٔ بیرون تحمل کنیم. جایی نیست که داس‌هایش آلت قتاله باشند. جایی نیست که نر‌ها صاحب‌ ماده‌ها باشند. جایی نیست که در آن صدوهفتادوشش خواهر و برادرمان را با موشک بدرقه می‌کنند. جایی‌ نیست که با گاز سمی نفس کودکانمان را می‌بُرند و در چشم‌هایمان گلوله خالی می‌کنند. جایی نیست که سفره‌اش بی‌نان و دیوارهایش بلند باشد. جایی‌ نیست که در آن آرزوی داشتن خانه را به گور می‌بریم.

خانه گاهی می‌‌تواند جایی باشد که به آن پناه می‌بریم اما نه همیشه. گاهی می‌تواند جایی باشد که نشانی‌‌اش را به زبان غیرمادری‌ روی پاکت‌های پستی‌مان می‌نویسیم، گاهی می‌تواند جایی باشد که سفرهٔ هفت‌سینش را به سختی می‌چینیم و هنگام تحویل سال تنهاییم، گاهی می‌‌تواند جایی باشد که با هیچ‌یک از افرادش نام خانوادگی مشترک و فرم چشم‌های مشابه نداریم، گاهی جایی که دیگر برای تفاوت‌ نگاهمان در حمام و انباری و زیرزمین حبس نشویم، با گاز سمی خفه نشویم‌ و چشم‌هایمان گلوله نخورد، می‌تواند خانه باشد اما نه همیشه. گاهی می‌‌تواند جایی باشد که در آن‌ کسی داد صدوهفتادوشش فرزندِ با موشک بدرقه شده‌مان را می‌خواهد، اما نه همیشه. برای خیلی از ما آن‌جا خانهٔ عباس‌آقا این‌هاست که به آن پناه برده‌ایم تا ظلم آشکار پدر بیمار و روانی‌مان را شرح دهیم تا خواهر و برادران اسیرشده در زیرزمینمان خفه نشوند، کور نشوند، کشته نشوند. برای خیلی از ما آن‌جا خانهٔ عباس‌آقا این‌هاست که هربار دخترش لیلا را در آغوش می‌گیرد، ما به یاد تازیانه‌‌های پدر بیمار و روانی‌‌مان می‌افتیم. شاید عباس‌آقا تمام تلاشش را بکند که بین ما و لیلا فرق نگذارد، اما در نهایت برای خیلی از ما او عباس‌آقاست و آ‌ن‌جا خانهٔ لیلا و خیلی از ما بی‌خانمانانی که‌ نمی‌دانیم پس کجا خانهٔ ماست؟

خیلی از ما چاره‌ای جز ماندن نداشتیم. پس تصمیم گرفتیم پدر بیمار و روانی‌مان را بستری کنیم. تصمیم گرفتیم دیوارمان را کوتاه کنیم تا سهممان از آسمان بیشتر شود. خیلی از ما ماندیم تا مزارعمان را پر از گندم کنیم و نگذاریم داس‌ها جز برای برداشت گندم بیرون بیایند. ما گندم‌ها را نان می‌کنیم برای سفره‌مان و هیچ‌کس را صاحب هیچ‌کس قرار نمی‌دهیم. ما داد صدوهفتادوشش خواهر و برادرمان را می‌ستانیم و روی چشم‌های گلوله‌خورده مرهمی از شجاعت می‌گذاریم.

چنار خشک دیگر برگ نمی‌دهد. خرزهره‌ها دیگر گل سفید نمی‌دهند و آفتاب‌گردان‌های مرده هرگز زنده نخواهند شد، اما باغچهٔ کوچک ما هنوز آن‌جاست و ما چاره‌ای جز کاشتن بذرهای تازه نداریم.

۱۷ اسفند ۰۱ ، ۱۴:۴۰ ۴ نظر
. عارفه .

کانال موازی

اگر هنوز دلتان با این وبلاگ است اما تلگرام را خوش‌تر می‌دانید، این لینک برای شماست. :)

۲۱ بهمن ۰۱ ، ۰۲:۲۵
. عارفه .

برای...

۱۴ مهر ۰۱ ، ۱۴:۱۰ ۱۰ نظر