نشسته‌ام و خیره شدم به دیوار، به ترک‌هایش، حرکت قشنگی دارد، روی یکی‌ از ترک‌های نازک، عمیق می‌شوم و با چشم حرکتش را دنبال می‌کنم، صدای انداختن کلید در قفل، از عمق ترک دیوار، پرتم می‌کند بیرون! با یک کیسه گردو وارد می‌شود و می‌گوید: «گردو خریدم. ارزون بود، گفتم برا فسنجون خوبه.» لبخند می‌زنم. پارچه‌ی کوچکی در آشپزخانه پهن می‌کند و کیسه‌ی گردوها را روی پارچه خالی می‌کند. یک گردو را برمی‌دارد و گوشت‌کوب را بر سر گردو می‌زند؛ یک‌بار، دوبار، سه‌بار، چهاربار؛ نمی‌شکند! لامصبی می‌گوید و از آشپزخانه صدا می‌کند: «میای کمک؟ خیلی سفتن، اگه تنها بشینم پاشون تا شب همین‌جام.» می‌روم کمکش. هیچ‌کدام حرف نمی‌زنیم، تنها صدایی که می‌آید، تق تق زدن بر سر گردوهاست. گردویی که زیر دستم است هرچه بر سرش می‌زنم نمی‌شکند، پرت می‌شوم در گذشته: 
دوم دبستان؛ حیاط مدرسه؛ جمعی‌ از بچه‌ها چمباتمه دور هم جمع شده بودند و با سنگ بر سر چیزی می‌زدند. گردو بود. ایستادم کنارشان و نگاه کردم. یکی‌شان گفت: «بیا تو هم یه‌دونه بزن، گردوش سفته هرچی می‌زنیم نمی‌شکنه. مسابقه‌ست، هرکی بتونه بشکنه برنده‌ست.» در دو سالی که به مدرسه می‌رفتم، آن‌روز اولین‌بار بود که من را به بازی‌ دعوت می‌کردند. چمباتمه کنارشان نشستم. گفت: «فقط یه‌بار باید بزنی.» نوبت خودش بود، زد، نشکست. نوبت من شد، زدم، شکست. هورا کشیدند، دست زدند و بعد هم پراکنده شدند. من همچنان چمباتمه سر گردوی شکسته نشسته‌ بودم و نمی‌دانستم باید چه‌کنم! همان که دعوتم کرده‌ بود، برگشته بود، گفت: «جایزه‌ته، بخور دیگه!» گفتم: «این‌که گردوی من نیست. تازه من گردوی قهوه‌ای دوست ندارم، تلخه.» گفت: «اگه نمی‌خوای، جایزه‌تو بده به‌ من. مال کسی نیست، از تو باغچه پیداش کردیم.»
روزهای بعد در حیاط برایم دست تکان می‌داد و کم‌کم، دوست شدیم، از آن دوست‌هایی که فقط زمانی که تنها بود، باهم بودیم، وقتی دوست‌های دیگرش کنارش بودند، من تنها بودم. از جمع بیشتر از دو نفر خوشم نمی‌آمد. خاطرات خوبی نداشتم؛ وقتی بیشتر از دونفر آدم جایی جمع بودند و صدای خنده‌شان به آسمان می‌رفت، به احتمال قریب به یقین، یکی از افراد حاضر در گروه را دست انداخته بودند و تو یا باید مفعول تمسخر می‌شدی یا فاعل تمسخر.
وقتی باهم بودیم تمام کنجکاوی‌اش این بود که خانه‌مان کجاست و وقتی طفره می‌رفتم، دایره کنجکاوی‌اش را بزرگتر می‌کرد و در حد اسم کوچه، خیابان یا محله هم رضایت می‌داد و من باز هم طفره می‌رفتم.
یک‌روز صدایم کرد و گفت: «دوستام می‌خوان باهات دوست بشن، بیا، منتظرن» دستم را گرفت و مرا به جمعی نُه‌نفره برد، همه‌شان نگاهم می‌کردند. با صدای بلند گفت: «دیروز دیدمت، دم خونه‌تون، خونه عمه‌م هم همونجاست.» همه خندیدند. ادامه داد: «خواهر برادرات هم می‌شناسم. عمه‌م گفت» همه بلندتر خندیدند. شنیدم که یکی‌شان جمله‌ای را فریاد زد، جمله‌ای که هنوز هم زهرآلود است برایم و هنوز هم برای وارد شدن در جمع‌ها در سرم تکرار می‌شود و ضعیفم می‌کند.
از جمع‌شان فرار کردم و به پشت ساختمان مدرسه پناه بردم. صدای خنده‌شان از هر صدایی بلندتر بود. تا لحظه‌ی آخر زنگ تفریح همان‌جا پنهان شدم، باز هم زندگی کودکانه‌ام به مخاطره افتاده بود، باز مورد تهدید قرار گرفته‌بودم، بازهم باید برای جنگیدن قوی‌تر می‌شدم.
سال‌ بعد از آن‌جا رفت، اما تا آخرین سال دبستان، خباثتی که در جمعی بچه بیدار کرده بود، ترکش‌های زهرآلودش، همچنان بر جانم می‌نشست.
منِ کوچه با منِ مدرسه‌ متفاوت بود. منِ مدرسه ساکت و آرام بود و درگیر نمی‌شد و دعوا نمی‌کرد و برای این‌که خباثت‌های بیدار شده، بیشتر نشوند، پشت ساختمان مدرسه پنهان می‌شد. منِ کوچه، دختربچه‌ی ریزجثه‌ی شانزده کیلویی بود که فکر می‌کرد باید قوی باشد و از درگیر شدن نترسد و برای جنگیدن باید می‌توانست جلوی اشک‌های لب مشکش را بگیرد، به‌همین‌خاطر، هرجا که زورش نمی‌رسید و نزدیک بود گریه‌اش بگیرد، در عوض جیغ‌ می‌زد.
«دماغتو چرا می‌کشی بالا؟ سرما‌ خوردی؟!» با این جمله از گذشته بیرون می‌آیم و می‌گویم: «نمی‌دونم.» و تق تق بر سر گردوها می‌زنم. تق محکمی بر سر گردویِ سیاهِ زمختی می‌زند و می‌گوید: «واسه‌چی این گردوها رو می‌کارن! اصلاً اینا گردو نیستن، یه مشت چوبن که خودشونو قاطی گردو‌ها جا کردن.» می‌گویم: «خب شاید تمام تلاششونو کردن که گردو باشن، اما زورشون بیشتر از این نمی‌رسیده، بقیه زوری که زدن تبدیل به‌ پوسته شده.»
تق دیگری می‌زند و مغز سفید و درشتی از گردوی‌ سیاه زمخت بیرون می‌آید.