نه سال قبل، بهار بود، یکی از روزهای اواسط فروردین‌. برای اولین‌بار می‌خواست با هم‌دانشگاهی‌هایش بیرون برود. معصومه دعوتش کرده بود که با هم بروند پارک و دورهم بگویند و بخندند و خوش باشند. برایش راحت نبود؛ فکر می‌کرد در دوران دانشجویی، اگر کاری جز درس خواندن بکند، خوش‌گذرانی بی‌خود است! فکر می‌کرد دانشجو فقط و فقط باید دانش بجوید! گفت که اگر من را هم با خودش ببرد احساس بهتری دارد، به همین خاطر اطلاع داد که من هم همراهش خواهم بود. خوشحال شدند و برنامه این شد که آن‌ها هم خواهر‌هایشان را همراهشان بیاورند.
بهار بود، یکی از روزهای اواسط فروردین. جلوی ورودی متروی انقلاب، یکی یکی رسیدیم و چاق‌سلامتی کردیم و به هم‌دیگر معرفی شدیم. معصومه که خانه‌شان از همه نزدیک‌تر بود، شاداب و خندان و بی‌اضطراب همراه با خواهر کوچک خوشحال‌ترش به ما رسیدند‌. خواهرش موهای زیبایی داشت‌، پرانرژی بود اما نسبت به هم‌سن و سالانش کم حرف می‌زد. اگر حرفی داشت و دلش می‌خواست بگوید، اول جمله‌اش یک «آجی» می‌گذاشت و ظاهراً خطاب به خواهرش می‌گفت و چون به همه‌مان نگاه می‌کرد، می‌فهمیدیم که در واقع خطاب به همه‌مان گفته است.
ما بیش‌تر از بقیه غریبی می‌کردیم و کم‌تر حرف می‌زدیم. معصومه حواسش به ما بود. در قدم زدن مدام مراقب بود که ما جا نمانیم و جدا نیفتیم و بیش‌تر با ما هم‌قدم می‌شد و با ما گپ می‌زد. هنگام عکس یادگاری گرفتن هم، دکمه دوربین را که می‌زد، می‌آمد کنار ما می‌ایستاد و یا می‌نشست. روی چمن‌ها دور هم که نشسته بودیم هم، حواسش بود که ما هم حرف بزنیم، نظر بدهیم، خاطره تعریف کنیم‌. درست شبیه یک میزبان آداب‌دان که مراقب است به هیچ‌کدام از مهمان‌ها بد نگذرد و چیزی کم‌ و کسر نداشته باشند، حتی مهمان‌های خجالتی و دیرجوش!
بهار بود، یکی از روزهای اواسط فروردین. سر کارگر که رسیدیم، خیلی گرم ما را در آغوش گرفت و از این‌که دعوتش را پذیرفتیم اظهار خوشحالی کرد‌. گفت که امیدوار است زیاد هم‌دیگر را ببینیم و گفت که لطفاً زیاد باهم بیرون برویم. خواهرش لبخند می‌زد و به نشانهٔ تأیید سر تکان می‌داد‌. خداحافظی کردیم.
در راه که می‌آمدیم هر دو اتفاق نظر داشتیم که اگر معصومه نبود، احتمالاً خیلی سخت می‌گذشت.
دیگر بیرون نرفتیم. چرا؟ نمی‌دانم! فارغ‌التحصیل شدند؛ شماره‌ها عوض شد؛ هم‌دیگر را گم کردند. دیگر اتصالی اتفاق نیفتاد. من، تنها یک خاطره‌ و چند عکس یادگاری از آن روز دارم، که در آن‌ها روسری‌ام کج است و معصومه و مهدیه، از همه‌‌مان بیش‌تر خندیدند.
زمستان شد، یکی از روزهای اواسط دی؛ معصومه و مهدیه و صد و هفتاد و چهار نفر دیگر، رفتند و دیگر بازنگشتند.
عکس خواهرانهٔ تازه‌شان را دیدم، مهدیه بزرگ شده بود، معصومه، هنوز هم شاداب و خندان و بی‌اضطراب بود...
زمستان شد، یکی از روزهای اواسط دی...