پنجرههایش بزرگ و عریض است، درست شبیه پنجرههایی که همیشه در خوابهای نهچندان واضحم میبینم. بالاترین طبقهٔ یک ساختمان پنج طبقه است و درست مقابل یک بلوار عریض و گَل و گشاد و طویل. طویل بودنش خیلی مهم نیست، چون تنها بخشی از آن در قاب پنجرهمان دیده میشود، اما گَل و گشاد بودنش برایم دوستداشتنیست، چون آنوقت، آدمهای زیادی را بهطور همزمان میتوانم ببینم. همینطور که گردنبند طبیام را بستهام و روی سقف قلممویم را حرکت میدهم، به بهانه دردِ گردن، هر چندثانیه یکبار، سرم را صاف میکنم تا خیابان را دید بزنم، مثلاً همینطور که چشمم به ردیف نانهای باگت جلوی ساندویچفروشی است، میبینم که آن دست خیابان دختری با پالتوی آبی با قدمهای تند و عصبی راه میرود و پشت سرش پسری تقریباً میدود. پسر، دست روی شانهٔ دختر میگذارد و دختر، دستش را پس میزند و تندتر راه میرود. پسر، دنبالش میرود و از دختر جلو میزند و چیزی را توضیح میدهد و برای بهتر توضیح دادن، دستهایش را به کمک میطلبد، دختر، رویش را از پسر برمیگرداند و همچنان تند راه میرود. به آن دست خیابان و ردیف نانهای باگت برمیگردم. کمی عقبتر و نرسیده به ردیف باگتها، پیرزنی با واکر چرخدار، آرام آرام در حال طی کردن طول پیادهرو است. ماشین پلیسی از کنار یک ۲۰۶ مسی که پارک شده است عبور میکند، چند متری نگذشته است که دنده عقب میگیرد و کنار ۲۰۶ میایستد. یک افسر با چهار ستاره روی شانههایش، از صندلی شاگرد پیاده میشود و همهطرف ۲۰۶ را ورنداز میکند، به سربازی که پشت فرمان نشسته است، اشاره میدهد و بعد سوار میشود و حرکت میکنند. به آن دست خیابان برمیگردم، دختر و پسر از میدان دید من، یعنی قاب پنجره، خارج شدهاند. به باگتها برمیگردم، حالا دیگر پیرزن نه تنها به باگتها رسیده است، بلکه از آنها عبور هم کرده است. صاحب ساندویچفروشی میآید و کرکره را بالا میکشد و بستههای نان باگت را یکییکی میبرد داخل. یک وانت نیسان جرثقیلدار سر میرسد و ۲۰۶ مسی را میبرد. صاحب ساندویچفروشی با روزنامه و شیشهپاککن درحال پاککردن شیشههای مغازهاش است. پیرزن واکردار هنوز از میدان دید من، یعنی قاب پنجره، خارج نشده است و همچنان آرام آرام طول پیادهرو را طی میکند. پسر و دختری نوجوان که برای من، تنها راه تشخیصشان از هم، رنگ سوییشرتشان است، با اسکیتبوردشان طول خیابان را مسابقه میدهند. یک پراید هاچبک به ماشین قد بلند درشتی میزند. آقای بیمویی که عینک آفتابی زده است از ماشین قد بلند پیاده میشود و به آقای پشت فرمان پراید میگوید که از ماشین پیاده شود. زیادی به هم نزدیک شدهاند! شقیقههایم میکوبد از اضطراب دیدن دعوایی که محتمل است! سرم را بالا میگیرم و با طرح روی سقف درگیر میشوم تا دعوای احتمالی را نبینم، اما کنجکاویام اجازه نمیدهد و با همان سر بالا، چشمهایم پایین را دید میزنند. چند نفر دیگر آمدهاند تا حائل بین دو راننده باشند و میانجیگری کنند. شقیقههایم آرامتر میشوند. ماشین پلیس میآید و کنار دو ماشین مصادف شده(!) میایستد و دوباره همان افسر چهار ستاره پیاده میشود. دور و بر ماشینها میچرخد و ورندازشان میکند. میپرسم: «نباید برای تصادف، ماشین پلیس آبی بیاد؟ چرا سبز اومده؟» کسی جواب نمیدهد!
به آن دست خیابان میروم. پیرزن واکردار رفته است. صاحب ساندویچفروشی شیشههای مغازهاش را برق انداخته است و دیگر بیرون نیست. به خیابان نگاه میکنم. بهجز چند ماشین پارک شده در حاشیه بلوار، هیچکس در آن نیست، حتی ماشین پلیس و ماشینهای مصادف شده هم رفتهاند. دلم میگیرد. از این که در قاب پنجرهام آدمها در رفت و آمد نباشند، دلم میگیرد.
سرم را بالا میگیرم تا نقاشیام را تمام کنم. خیلی نگذشته است که نقطهٔ آبی متحرکی در قاب پنجره، چشمم را به سمت خودش میکشاند، دلم باز میشود: آدم!
دختر پالتو آبی است که دیگر تند و عصبی راه نمیرود. پسر اینبار، دستش را برای گرفتن دست دختر به کمک طلبیده است و دختر، دیگر دست پسر را پس نمیزند. کنار هم با قدمهای آهسته راه میروند، جلوی ساندویچفروشی میایستند، حرف میزنند و بعد میروند داخل.
خیابان دوباره شلوغ شده است. پر از آدم است. دلم ساندویچ میخواهد. «نون» را که همیشه پایهٔ شکموییهایم است صدا میزنم: «دلت ساندویچ نمیخواد؟!» با همان ذوق همیشگی پاسخ میدهد: «میخواد، میخواد!»