اول دبستان که بودم، سوار اتوبوس که میشدیم، تابلوی مغازهها، مقوای پشت وانتهای میوهفروش، فحشها و یادگاریهایی که با اسپری رنگ روی دیوارها مینویسند و در جنوب شهر به وفور دیده میشود، تابلوهای سهتایی بالای اتوبانها، پارچهنوشتههای از مکه و مدینه و کربلا و در محلهٔ ما حتی از مشهد برگشته را آرام برای خودم میخواندم. برخلاف اغلب مادرهای جدید، که یا هیس به بچههایشان نمیگویند، یا اگر هم بگویند، آن بچه به کتف چپش نیست، مادر من همیشه در اتوبوس تأکید میکرد که هیس! و من نهتنها به کتف چپ و راست که به چندجای دیگرم هم بود که اگر بلند حرف بزنم، مردم نگاهمان میکنند و هیچوقت دلم نمیخواست که مردم نگاهمان کنند، چون آنوقت فرشید عصبانی میشد. وقتی که برمیگشتم، شکل کلماتی که یادم مانده بود را مینوشتم و از خواهرم میخواستم که برایم بخواند تا حروف ناشناسش را یاد بگیرم؛ او برایم میخواند و آنهایی که ایراد داشت را تصحیح میکرد. تصمیم داشتم قبل از اینکه معلم، همهٔ حروف را آموزش بدهد، خودم همه را یاد گرفته باشم.
متولدین نیمهٔ اول سال وقتی به مدرسه میروند، هیچکدامشان هفت ساله نشدهاند اما وقتی وارد کلاس میشوند به همهشان میگویند هفتساله و مدام بابت ضعفهایشان، با هفتسالهها مقایسه میشوند. ششسالگی که وارد مدرسه شدم، کاملاً بیسواد بودم و متوجه شدم کسانی هستند که سال گذشته به جایی به نام پیشدبستانی میرفتهاند و در آنجا کمی سواددار شدهاند! اینجا نه اولین، اما پررنگترین احساس سرخوردگیام بود: اینکه من از همه ضعیفترم.
در آنزمان که در مدارس دخترانهٔ محلهٔ ما، جمعیت کلاسهای چهارم و پنجم در میانهٔ سال، به واسطهٔ ازدواج، به دو سوم میرسید، اینکه قبل از کلاس اول، کسی میتوانست بخواند و بنویسد، خیلی ویژگی خفنی برایش محسوب میشد و تا سالها، برچسب تیزهوشی رویش بود! مادرم یکی از روزهای اول مدرسه، جلوی مدرسه، با مادر یکی از همکلاسیهایم آشنا شده بود. به خانه که رسیدیم، برای اهالی خانه تعریف کرد که همکلاسی من، با کتابهایی که از چهارسالگی برایش خریدهاند و پیشدبستانیای که رفته است، دیگر کاملاً میتواند بخواند و بنویسد. مادرم با تعریفکردن این قصه، مُهر تأیید پررنگی بر سرخوردگیام زد. میدانستم که نهتنها در چهارسالگی، که در هیچسالی کسی برایم کتاب نخریده و من هم به پیشدبستانی نرفتهام، اما تصمیم گرفتم که قبل از پایان سال، خودم تمام حروف را یاد بگیرم؛ این کمکم میکرد تا سرخوردگیام را التیام دهم. هیچ کتابی که برای من باشد در خانهمان وجود نداشت، غیر از کتاب فارسیام و اتوبوسسواریهایم، وسیلهای برای تمرین نداشتم. گاهی با اضطراب و ترس، پنهانی، سراغ کتابهای مربوط به کاردرمانی و گفتاردرمانی فرشید هم میرفتم، اما با آنهمه ترس از رسوا شدن، چندان برایم مؤثر نبود. سرانجام، در فصل بهار، در حالی که چند درس از کلاس جلوتر بودم، تمام حروف الفبا را یاد گرفتم. با ذوق، در راهروی مدرسه به راه افتادم و تابلوهای روی در تمام اتاقها و کلاسها را خواندم. روی یکی از درها نوشته شده بود: کتابخانه. خانم کثیری، کتابدار مدرسهمان، داشت در را قفل میکرد که برود. رفتم کنارش و گفتم: «اینجا کتاب هست؟» به شماره کلاسی که روی مقنعهام دوخته شده بود نگاه کرد و گفت: «هست، ولی برای کلاس سوم و چهارم و پنجم.» گیجوار نگاهش کردم! گفت: «اینجا به اولیها و دومیها کتاب نمیدیم، اگه خیلی کتاب دوست داری، باید بری کانون پرورش فکری.» نمیدانستم کجاست و چیست، اما در خانه آنقدر اسمش را گفتم که در نهایت مادرم قبول کرد در تابستان مرا ببرد و ثبت نام کند. قلک پلاستیکی آبیرنگم که شبیه وزنه ترازو بود را پاره کردم و محتویاتش را که شامل چند سکه دهتومانی و بیستوپنجتومانیِ دورطلایی و چند اسکناس پنجاهتومانی بود را روی هم گذاشتم و رفتم برای ثبت نام.
ساختمانی یک طبقه بود که بالای درش، روی تابلوی یشمیرنگ خاکگرفتهای نوشته شده بود: «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان». ساختمان، وسط فضایی جنگلکگونه قرار داشت. کنار ساختمان، روی علفهای خودرو، چند مرد سیهچرده، با موها و ریشهایی بلند و نامرتب و شلخته، چمباتمه دور هم حلقه زده بودند و دومینووار سرشان به سمت زمین خم میشد و دوباره بالا میآمد. خانم آزادی که قد بلند بود و چشمهای روشنی داشت، وقتی که عکسم را روی کارت عضویت مستطیلی حدوداً هشت در سیزده منگنه میکرد، به مادرم گفت: «بهتره که خودتون بیارید و ببریدش، دیدید که این محدوده خیلی سالم نیست. بعداً اگه چیزی بشه ما مسئولیتی نداریم.» کارتم را که داد، پرسیدم میتوانم کتاب بردارم؟ گفت باید یک هفته بگذرد. بعد از آن، یک خانم جیغجیغویی آمد و هی شعرهای بینمک خواند و فقط به کسانی که به اسم کوچک صدایشان میکرد، اجازه داد تا کتاب بردارند، اما نگذاشت که من حتی دست به قفسهها بزنم! اینجا هم جای پررنگی برای سرخوردگی بود: خانم جیغجیغو فقط مرا به اسم کوچک صدا نمیکرد و من، تنها کسی بودم که حق نداشتم به کتابها دست بزنم. روزهای زوج، مختص دختران بود و میتوانستم به کانون بروم. با دختری دوست شدم که اسمش را بهخاطر ندارم، اما تاپ شیریرنگی به تن داشت و روسری گلدرشت سرخابی سرش بود. روی چانهاش جای زخمی داشت، که به گفتهٔ خودش از پلههای زیرزمین بیبیاش افتاده بود. دخترک از من بزرگتر بود و داشت کتاب هایدی را میخواند. با او دوست شدم تا بتوانم کتاب بخوانم، اما چون بزرگتر بود و سرعت خوانشش بیشتر بود، بدون اینکه اهمیتی به من بدهد، صفحه را عوض میکرد؛ در نتیجه، از کتاب هایدیِ مردم هم، چیزی نصیبم نشد! دو روز دیگر هم جیغجیغ شنیدم و از شعرهای بینمک نقاشی کردم، تا سرانجام وقتش رسید و توانستم به قفسهها دست بزنم و اولین کتاب قصهٔ عمرم را انتخاب کنم: کتابی با جلد سخت و نارنجیرنگ؛ ماجراهای آقا موشه. کتاب را برداشتم و یکی از صندلیهای دور از سر و صدا را انتخاب کردم و نشستم بهخواندن. هنوز ماجرای اولش را تمام نکرده بودم که گفتند وقت رفتن است. پرسیدم میتوانم کتاب را ببرم؟ گفتند فقط نه تا دوازدهسالهها اجازه امانت کتاب دارند. لعنت بر این سن لعنتی!
وقتی که بهخانه رسیدیم، بلوا بود. فرشید از نبودن مامان ترسیده بود و سرش را زخمی کرده بود و جیغ میزد، به دنبالش بابا، دچار حمله عصبی شده بود و... شد، آنچه شد. بین شکاف دیوار و کمد، خودم را پنهان کردم و سرزنش کردم. این کاری بود که همیشه در حین و بعد از طوفانها و جنگهای خانه میکردم. شکاف بین دیوار و کمد، کنج امنی بود که میتوانستم در آن، خودم را به محکمه ببرم، تا خیال کنم حالا که تاوان بدیها را دادم، دیگر طوفان و جنگ نمیشود. مامان تصمیم گرفت که من دیگر به کانون نروم. خواهش کردم که بگذارد تنها بروم، دعوایم کرد و گفت آنجا پر از معتاد است. آنشب فهمیدم که به آن حلقهٔ مردان سیهچرده، میگویند معتاد و فارغ از نگاه تحقیرآمیزی که بهشان بود، دلم خواست که من هم معتاد بودم، تا آنقدر به کانون نزدیک میشدم!
وقتی که نه ساله شدم، کتابخانهٔ مدرسه رفت در تعمیرات چندصدسالهای که حتی هنوز هم مطمئن نیستم تمام شده باشد! همانروزها از کتابخانهای تلفنی با خبر شدم که برای کودکان و نوجوانان بود و به صورت آزمایشی در منطقهٔ ما تأسیس شده بود. غالباً چیزهای آزمایشی را در مناطق پایین اعمال میکردند؛ از آن میان، بعضیهایشان هم خوب از آب در میآمد! مثل همین کتابخانهٔ تلفنی! وقتی ثبت نام میشدیم، آلبومی با نام و مشخصات و کد و توضیح کوچکی از کتابها تحویلمان میدادند و ما به صورت تلفنی کد کتاب مورد نظرمان را وارد میکردیم و آقایی مهربان با موتور، کتاب را برایمان میآورد و دوهفته بعد، برای تحویلش برمیگشت. با اینکه توانستم در این کتابخانه، چندین کتاب را از اول تا آخر بخوانم، اما هنوز هم کو به کو و صفحه به صفحه، به دنبال ماجراهای آقا موشه میگشتم. اینکه اولین کتاب قصهٔ زندگیام ناتمام مانده بود، حس مثبتی برایم نداشت. گفته بودم که در کودکی وسواس عجیبی روی تمام کردن و خداحافظی داشتم! این دور شدنِ بیخداحافظی از اولین کتابم، برایم ناگوار بود.
ده ساله که شدم، در یکی از روزهای آبانماه، زنگ تفریح دوم بود که تصمیم گرفتم ولخرجی کنم و ساندویچ بخرم! در راهروی مدرسه، غرفهٔ کوچکی برای فروش کتابهای کودک و نوجوان ترتیب داده بودند. روی میزی که کتابها چیده شده بود، جلد سخت نارنجیرنگی توجهم را جلب کرد. بله، ماجراهای آقا موشه. رویش نوشته بود: برای کودکان پیشدبستانی، سالهای اول و دوم. درحالی که دانشآموز میز سوم ردیف وسط کلاسمان، آنشب حنابندانش بود، من داشتم پول ساندویچم را بعلاوهٔ پول پسانداز هفته بعدم را روی هم میگذاشتم تا ماجراهای آقا موشه را بخرم! و خریدم. به خانه که برگشتم، برادرم بابت پول زیادی که برای این کتاب داده بودم، بابت نفهمیام و اینکه کتاب مناسب سنم را انتخاب نکرده بودم، بابت ندانمبهکاریام، ولخرجیام، دوراندیشنبودن و هزار اتهام و برچسب تحقیرآمیز دیگر، سرزنشم کرد. وقتی که گریه کردم، رضایت داد تا به حال خودم رهایم کند. هنوز هم همینطور است، برای خودش خطکشی دارد و اگر خارج از آن خطکش رفتار کنیم، آنقدر نیش میزند، آنقدر شکنجهٔ روحی میدهد، تا مستأصل شویم و بههم بریزیم و ترجیحاً اشکمان در بیاید! خیال میکند آن گریه، نشان متنبه شدن است و از آن به بعد، بر طبق خطکشش خواهیم شد! وقتی رهایم کرد، با چشمانی اشکآلود، کتابم را در آغوش گرفتم و بین شکاف دیوار و کمد، خودم را پنهان کردم. تمام آنروز را در کنج امنم ماندم. هم جنگ شد، هم طوفان؛ اما آنروز، روز محکمه نبود. من، بهاندازه چند سال عقب بودم و باید اولین کتاب قصهٔ زندگیام را تمام میکردم. آنروز، کتابم را تمام کردم و آنقدر بزرگ شدم که بعد از آن، دیگر هیچوقت در شکاف بین دیوار و کمد جا نشدم.