پاسخی به فراخوان وبلاگی «فصل پایان»
بیاختیار اشکم سرازیر میشود. اشک غم نیست. اشک شوق هم نیست. اشک خشم و درد و رنج و ترس هم نیست. بهگمانم اشک آرامش است؛ البته اگر تاکنون اشکی که معنای آرامش داشته باشد را در جایی ثبت کرده باشند. اگر ثبت نشده باشد، میتوانم امروز ثبتش کنم. هرچند اهمیتی ندارد. سهماه و چندروز دیگر همهچیز به پایان میرسد و دیگر کسی وجود نخواهد داشت که به ثبتشدهها رجوع کند. اساساً دیگر چیز ثبتشدهای هم باقی نخواهد ماند. البته، شاید کسی بخواهد مثلاً در این سهماه، در رابطه با معنای اشکها اثری بسازد، یا آن را بررسی و تحلیل کند. که چه بشود؟ مثلاً شاید آخرین خواستهاش در زندگی این باشد. آخرین خواستهاش ممکن است که بعد از پایان، کمکش کند؟ مثلاً شاید افرادی در اینمدت از آن استفاده کنند و این توشۀ بعد از پایانش شود. اما مگر چند نفر در دنیا برایشان اهمیت دارد که اشک آرامش یعنی چه؟ اصلاً شاید تجربهٔ این عمل، صرفاً عمل خوشایندی برایش باشد. در هر حال، احساس خوبیست. احساس میکنم که جسمی ندارم. انگار که دیگر هیچچیز درونم را فشرده نمیکند. محض رضای خدا میخواهم ثبتش کنم! باید بگویم که چه تجربهٔ شیرینیست. آه، شیرین! شاید دیگران عیب کنندم که چه واژهٔ نادخلی را در چنین موقعیتی استعمال میکنم، نادخل به این اوضاع و خبری که اکنون شنیدهام! فقط سهماه از حیاتی که ما میفهمیم، باقی مانده است و من، اینجا نشستهام و از شیرینی تجربهٔ اشک آرامش میگویم! سهماه باقی مانده است و ناخودآگاهم هنوز هم در مورد نظریات دیگرانی که ممکن است عیب کنندم به من هشدار میدهد! بیخیال اینها... دیگر نگران اینها نمیشوم. برایم مضحک شده است که غمگین نگاههای تحقیرآمیز و ملامتگر شوم. تحقیرآمیز و ملامتگر اصلاً یعنی چه در این بساط فعلی؟ یا حتی واژههایی مثل نخبه و نابغه و بزرگ و هنرمند و نگاههای تحسینآمیز اینچنینی، چه معنایی دارند؟ انگار دیگر تمام نگاهها و برچسبها از معنا تهی شدهاند. انگار دیگر نه تمسخری غمگینم میکند و نه تحسینی احساس شعف و افتخار در وجودم القا میکند. دیگر اهمیت و اشکالی ندارد که سالها قبل چه اشتباهی کردهام. دیگر اهمیتی ندارد که چه روزی به چه کسی و در کجای دنیا لطفی کردم. دیگر اهمیت و اشکالی ندارد که من از چشیدن طعم شیرین اشک آرامش در چنین اوضاعی خرسند شوم. اصلاً در این اوضاع من چه کسی هستم که خرابی یا زیبایی جایی از جهان تقصیر یا هنر من باشد؟ وای که چه حس نابیست این رهایی و آرامش! حالا فهمیدهام که هیچ نیستم. بهقول علی مصفا کاش زودتر میفهمیدم. در فیلمی، علی مصفا میگفت: «یه عمر افسرده بودم و نمیدونستم خبر مرگم درمان افسردگیمه. خبر مرگم؛ کاش زودتر میفهمیدم.» فیلم را ندیدهام، نمیدانم چیست، فقط یک شب، کسی در حال تماشایش بود و من در میان خواب و بیداری، صدای علی مصفا را میشنیدم. آنشب این جملهاش بیخودی یادم ماند. با وجود کنجکاوی، اکنون دیگر قصد گشتن و پیدا کردن و دیدنش را هم ندارم. فیلم بهاندازه کافی دیدهام، آنوقتها که هنوز نمیدانستم قرار است تا کی وجود داشته باشم، میل داشتم به تجربه و خواندن و دیدن آثار ساختهشده و نوشتهشده و کشیدهشده. تا فرصتی میدیدم، از آن برای چنین چیزهایی استفاده میکردم. اگر قرار است فیلمها و کتابها و آثار هنری خلقشده در جهان، تأثیر شگرف و بهسزایی در وجودم بگذارند و بهواسطهٔ آنها من هم تأثیر مهم یا زیبا یا هر چیز دیگری در جهان هستی از خود بهجا بگذارم یا باید تاکنون اثر کرده باشند، یا بالاخره در این سهماه باقیمانده، اثر خواهند کرد!
سهماه باقیمانده را میخواهم بینگرانی و بیقضاوت از اینکه من که هستم و نیستم، ادامه دهم. دیگر به کاشها فکر نخواهم کرد. به این فکر نخواهم کرد که چهچیز اگر بود و نبود، در بهتر و بدتر شدنم چه تأثیری داشت. بودنم در دنیا چه کرده است و نبودنم چه نمیکرد. دیگر مهم نیست که در این جهان بهدرد میخورم یا نمیخورم، دوستداشتنی هستم یا نیستم. قبلترها، ترس هفتادسال و هشتادسال زندگیکردن عذابم میداد و میگفتم با اینهمه کمبود و ایراد و مشکل، با آنهمه سال زندگی، حتماً جایی از جهان را خراب خواهم کرد، حضورم دیگرانی را عذاب خواهد داد، اما حالا که فقط سهماه وقت باقیست فهمیدم آنقدر موجود بیاهمیتی در جهان هستم که بعید است خرابی جایی از جهان و یا عذاب کسی تقصیر من باشد! از حالا، کارهای خوب را همانقدر که روان و فکر ناقصم تشخیص میدهد، انجام میدهم و صبر نمیکنم که ببینم قدرش را دانستند یا نه. کارهایی که روان و فکر ناقص و احساس ممکنالخطایم از تشخیص خوب یا بد بودنشان برنمیآیند را در همانحدی که در توانشان است، بهشان میسپارم و عمل میکنم. بعد از آن، هر چه که شد، میگذرم. در این سهماه اگر ظلمی شد، سکوت نمیکنم و با این فکرها که نکند فلان شود و نکند بهمان شود منصرف نمیشوم؛ به هر روشی که در توانم است، دفاع میکنم و میگذرم، به اینکه حاصلی دارد یا ندارد اعتنایی نمیکنم.
دیگر برایم اهمیتی ندارد که چه نقاشیهایی را نکشیدهام و چه سازهایی را ننواختهام و چه سفرهایی را نرفتهام و چه کتابهایی را نخواندهام و چه نگاههایی را نکردهام و چه چیزهایی را نخوردهام و چه فکرهایی را نکردهام و چه لذتهایی را نچشیدهام، زیرا که در عوض چندین نقاشی دیگر را کشیدهام و چندین سفر دیگر را رفتهام و چندین کتاب دیگر را خواندهام و چندین نگاه دیگر را کردهام و چندین چیز دیگر را خوردهام و چندین فکر دیگر را کردهام و چندین لذت دیگر را چشیدهام و همهٔ اینها، هیچکدام موجود ویژهتری نسبت به سایر جهانیان از من نساختهاست، همانقدر که از دیگرانی که همهچیز را تجربه کردهاند نساخته است.
از اینکه هیچگاه به دنبال کاری با آیندهٔ شغلی مطمئن و بیمه و سابقه و حقوق بالا و فلان و بهمان نرفتهام و خودم را در بند هیچ ارگانی نکردهام و زیر بار هیچ فشار کاری اجباریای نینداختم و بهقدر نیاز و ضرورت کار کردهام، خرسندم و این شاید تنها کاری باشد که در همین سهماه نیز، در حد ضرورت، حدوداً بر طبق گذشته، ادامهاش خواهم داد. با این تفاوت که دیگر حتی همان نگرانی کوچک میزان دستمزد را هم ندارم و میتوانم صرفاً کاری را بکنم که بیشتر دوست دارم، آخر دیگر مهم نیست در آیندهٔ دورِ دور زیر کدام سقف میخوابم و برای آیندهٔ دورِ دور چهقدر پسانداز دارم، زیرا که دیگر هیچ آیندهٔ دورِ دوری وجود ندارد.
اطرافیانِ نگران و تقلاکننده برای فرار از این اوضاع را به پذیرش این تجربه دعوت میکنم و اگر امتناع کردند و خواستند مرا با خودشان همراه کنند، بیهیچ بحث و جدلی، سهماه باقیمانده را در کنارشان نخواهم ماند، زیرا که این درون آرام و این فهم بیاهمیتیام در جهان هستی را، بر همهچیز ترجیح میدهم.
روزشماری نمیکنم و مضطرب و هیجانزده نیز نمیشوم، منتظر برخورد نمینشینم و برای لحظهٔ نابودیمان هیچ برنامه و سناریویی ندارم. میخواهم با همین آرامش و دریافت تازهام به زندگی باقیمانده ادامه دهم و آن زمان که وقت رفتنمان شد، بر اساس تصادف و جریان زندگی، هر کجا که بودم را بپسندم، شاید درحالیکه همچنان اشک آرامش بر گونهام سرازیر باشد.
با دعوت از دو کلمه حرف حساب، حروف، Daily Me، عقاید یک رامین، همیشهی متروک
واقعا باورم شد و با بهت و حیرت هی داشتم جمله ها رو میخوندم و ضربان قلبم تند و تندتر میشد.خیلی ناراحت شدم و باورم نمیشد.
وقتی فهمیدم قضیه چیه یه نفس راحت کشیدم.خدا رو شکر