ساعت از پنج عصر گذشته بود، تقریباً چهل دقیقه بود که منتظر اتوبوس نشسته‌ بودم و نیامده بود. در این مدت چند نفری آمدند، ایستادند و بعد از دقایقی رفتند. هر بار که فرد تازه‌ای می‌آمد دقایقی به خوشحالیِ «حالا تنها نیستم و این یعنی ایستگاه متروکه نیست» می‌گذشت و بعد به زیر نظر گرفتن فرد! آن‌ها را زیر نظر می‌گرفتم تا مطمئن شوم به اندازهٔ کافی برای پرسش «ببخشید شما می‌‌دونید اتوبوس‌ متروی کرج حدوداً چند وقت یه‌بار می‌آد؟!» قابل اعتماد هستند یا نه! متأسفانه هیچ‌کدام آن‌قدر نمی‌ایستادند تا بدانم کدام‌یک از آزمون من سربلند یا سرافکنده بیرون می‌آید. فقط پیرمردی که ماسکش زیر بینی‌اش بود و مثل اغلب پیرمردها (از جمله پدرم) فکر می‌کرد دماغ از ورودی‌ و خروجی‌های ویروس محسوب نمی‌شود توانست آزمون را به پایان برساند، با این‌که ماسک زیر بینی‌اش در همان چند ثانیهٔ اول سبب مردودی‌اش شد، اما مدت‌زمان حضورش به نتیجهٔ آزمون چربید. «من از ساعت اتوبوس خبر ندارم، عصرها می‌آم این‌جا هواخوری.» پاسخی که گرفتم مرا مجاب کرد تا تصمیم‌گیری از روی آزمون را منطقی‌تر از مدت‌زمان حضور فرد بدانم (حتی به‌غلط)! 
اگر ده دقیقهٔ دیگر هم منتظر می‌ماندم، آن‌وقت درست یک ساعت از عمرم را در ایستگاه اتوبوسی بودم که نه‌تنها محل هواخوری پیرمردهای دماغ‌بیرون بود بل‌که مطمئن هم نبودم تا کنون به خودش هیچ اتوبوسی دیده باشد!
باید به آن‌دست خیابان می‌رفتم و درمورد اتوبوس‌ و تاکسی‌های متروی‌ کرج از فروشندهٔ سوپرمارکت می‌پرسیدم. آن‌دست خیابان، نزدیک سوپرمارکت، دختری لاغر و مشکی‌پوش جلوی سگ ولگردی غذا می‌ریخت و کمی آن‌طرف‌‌ترش گربه‌ای ایستاده بود و می‌خواست برای سگ شاخ و شانه بکشد، از حرکات دست دختر می‌شد فهمید که دارد مادرانه سگ و گربه را تهدید می‌کند که اگر کاری به هم‌دیگر یا غذای هم‌دیگر داشته باشند او می‌داند و آن‌ها! پستان‌دارانِ مودارِ نرم و گرم برایم ترسناکند و تنها با حفظ فاصله‌‌ٔ بیش‌تر از مناسب می‌توانم با آن‌ها دوست باشم! با فاصله‌ای در همین حدود از دختر و دو حیوانِ نرمِ نزدیکش عبور کردم و از فروشندهٔ سوپرمارکت جویای وسایل حمل و نقل شدم، گفت آخرین اتوبوس‌ سه ظهر می‌آید و دیگر نیست، درمورد تاکسی هم با دست جایی را نشان داد و چیزی شبیه همین را گفت‌. پرسیدم: پس چه‌طور می‌شود رفت تهران؟! شانه‌ای بالا انداخت و گفت: چه‌می‌دانم! دربست! از سوپرمارکت که بیرون آمدم، دختر مشکی‌پوش در ایستگاه ایستاده بود. اطراف خودم و او را با ترس نگاه کردم تا مطمئن شوم هیچ سگ و گربه‌ای نزدیکم یا نزدیکش نباشد. نبود. می‌خواستم به ایستگاه برگردم تا شاید دستی تکان دهم و ماشینی بگیرم، کاری که برایم بسیار سخت است و آزمونی مفصل دارد. حضور دختر در ایستگاه، مرا دچار اضطراب کرده بود. تصور این‌که به سگ‌ و گربه دست زده است و یا سگ‌ و گربه‌های وفادارش جایی همان اطراف هستند و وقتی من برسم سر و کله‌شان پیدا می‌شود، تنم را مورمور و قلبم‌ را بسیار تپنده می‌کرد! با این‌‌حال چاره‌ای نبود، هر چه بیشتر معطل می‌کردم احتمال رسیدنم به خانه کم‌تر می‌شد. به ایستگاه که رسیدم عمل زیر نظر گرفتن را در پیش گرفتم تا ببینم دختر برای جملهٔ خبریِ «اتوبوس‌ دیگه نمی‌آد» به اندازهٔ کافی قابل اعتماد هست یا نه. هنوز آزمونم تمام نشده بود که او پیش‌دستی کرد و گفت اتوبوس نمی‌آید. غافلگیر شدم. آزمون را فراموش کردم و پاسخ دادم که می‌دانم، یک‌ساعت است که نیامده. پرسید می‌خواهم کجا بروم و جواب دادم متروی کرج. گفت اگر بروم سه‌راه‌نمی‌دانم‌کجا از آن‌جا اتوبوس و تاکسی برای کرج هست. سه‌راه‌نمی‌دانم‌کجا را نمی‌شناختم. گفتم بلد نیستم. گفت اگر اهل پیاده‌روی باشم نیم ساعت راه است، می‌خواهم برویم؟ گفتم برویم. غافلگیر شدم. چه‌طور دست‌های دختر و حیوانات وفادار احتمالی پشت‌سرش و آزمون‌های کذایی‌ام را از بیخ فراموش کردم؟! نفهمیدم! کمی بعد کنار دختری مشکی‌پوش که حیواناتی نرم‌ و گرم را لمس کرده بود قدم می‌زدم و از این‌که در حین قدم زدن گاهی دستم به دستش برخورد می‌کرد تنم مور‌مور نمی‌شد! 

‌گفت که بیش‌تر وقت‌ها این ‌اطراف می‌آید و به حیوانات غذا می‌دهد، ‌گفت این‌کار را در این‌جا بیش‌تر از بقیهٔ جاها دوست دارد، چون حیوانات این‌جا طفلکی‌تر‌ اند و چون این‌جا همیشه اتوبوس دیر می‌آید و او هم مجبور می‌شود پیاده‌روی کند، گفت پیاده‌روی را هم خیلی دوست دارد. به او گفتم که از حیوانات گرم و نرم می‌ترسم. گفت سعی می‌کند در این‌مدت برای هیچ ‌حیوانی جذاب نباشد. خندیدیم. گفت هروقت که وارد ایستگاه می‌شود می‌داند که هیچ‌وقت سوار اتوبوس نمی‌شود اما با این‌حال همیشه مدت‌زمانی را در ایستگاه منتظر می‌ماند به این امید که با کسی هم‌قدم شود. ‌گفت چهار سالی می‌شود که این‌کار را می‌کند اما در این چهار سال من پنجمین نفری هستم که با او هم‌قدم شده‌ام. گفت این جریان این‌قدر برایش دوست‌داشتنی و غیرقابل‌دست‌رس است که وقتی اتفاق می‌افتد به شکل یک معجزه نگاهش می‌کند. پرسید چه می‌کنم و من هم گفتم که چه می‌کنم. گفت که او هم زمانی نقاشی می‌کرده اما ادامه نداده است. ‌گفت نقاشی، خیاطی، حساب‌داری، برنامه‌نویسی، معماری و حتی معلمی را هم امتحان کرده است اما هیچ‌کدام او را به اندازهٔ‌‌ این‌ بازی‌ها خوشحال نمی‌کند. ‌گفت که البته این‌ها هم خرج خودش را دارد. ‌گفت هروقت که پول دارد اصطلاحاً بی‌کار است و با پول‌هایش غذا و ماسک و کفش پیاده‌روی می‌خرد و در خیابان‌ها گشت می‌زند و بین مردم و حیوانات، ماسک و غذا پخش می‌کند و هروقت پولش تمام شد، کار می‌کند. پرسیدم چه کاری؟ گفت هرچه که باشد، یک روز منشی، یک‌روز توالت‌شور، یک‌روز حساب‌دار، یک‌روز دستیار کارگردان، یک‌روز خیاط، یک‌روز پرستار، یک روز آش‌پز‌. گفتم چه‌طور این‌قدر راحت می‌تواند از همه‌شان بیرون بیاید؟ گفت پیدا کردنشان راحت نیست اما همیشه آگهیِ نیازمندی به یک کارگر روزمزد بدون بیمه و مزایا هم پیدا می‌شود؛ این‌طوری هم پول هست و هم آزادی. در راه چندبار ایستاد و از کیفش ساندویچ‌های کوچک خانگی و ماسک درآورد و به چند نوجوان زباله‌‌گرد داد. هرچند، آن‌ها ساندویچ را توی کش شلوارشان یا داخل پیراهنشان جا می‌دادند و ماسک‌ها را می‌انداختند زمین و می‌رفتند. به او گفتم که ماسک‌ها را نمی‌زنند. گفت می‌داند و چند بار سعی کرده که لزوم زدن ماسک را برایشان توضیح دهد اما آن‌ها در عوض او را دعوت به دیدن خشتکشان کرده‌اند، او هم تصمیم گرفته که فقط ماسک را بدهد. ‌گفت نمی‌تواند این‌همه کمبود روانی و ضعف‌ها و دردهای آنان را در یک دقیقه رفع کند. همان‌طور که آن‌ها نمی‌توانند در یک دقیقه شبیه یک نوجوان سالم و مودب و بدون کمبود شوند. ‌گفت تعامل با طبیعت و حیوانات راحت‌تر است. دنیای پیچیده‌ای ندارند. ماسک هم نیاز ندارند. تقریباً تنها غریزه‌‌شان است که عمل می‌کند و کسی هم انتظار ندارد که جز این باشد. کسی از این‌که یک ببر او را می‌درد ببر را مقصر نمی‌داند. کسی ببر را سرزنش نمی‌کند و برای او دادگاه تشکیل نمی‌دهد، اما سال‌ها بعد هر کدام از این‌ها خطایی مرتکب ‌شوند، سرزنش می‌شوند و به دادگاه می‌روند و آن‌روز کسی نمی‌‌پرسد که شیطان درون تو را چه کسی ساخته‌ است؟! در عوض همه می‌گویند انسان مختار است و این بزرگ‌ترین دروغی‌ست که انسان‌های دارا و توانا به ندار و ناتوان می‌گویند. گفت غالباً دل‌بستگی به چیزی جز انسان، چندان ستودنی نبوده و نیست، چه بسا مذمت هم ‌شده است. البته موارد استثنا همیشه وجود دارد، مثلاً وطن‌دوستی یکی از آن‌هاست، از آن‌هایی که بسته به زمان و مکان و موقعیت و ایدئولوژی، می‌توان از آن دم زد. گفت اما او فکر می‌کند دل‌بستگی به طبیعت، نوعی فضیلت و آزادگی‌ست. نیازی‌ست بدون منفعت و کام‌جویی. شکلی از پالایش روح و آگاهی به شکلی دیگر از حیات که تو را قضاوت نمی‌کند. عشق به طبیعت، عشقی غنی‌ست. مثلاً گل‌ها هیچ‌‌وقت از تماشا معذب نمی‌شوند یا رود‌ها از لمس شدن، درخت میوه نیز از این‌همه بوسهٔ کوچک که بر او می‌زنیم خشمگین نمی‌شود. گفتم حیوانات با غریزه‌هایشان زندگی می‌کنند، این‌که آن‌ها را در آپارتمان‌های کوچک نگه داریم و یا غذای صنعتی و آماده به‌خوردشان بدهیم و نگذاریم که بر اساس غریزه‌شان شکار کنند یا این‌که به‌شان اسباب‌بازی‌های پلاستیکی بدهیم نوعی منفعت‌طلبی و کام‌جویی‌نیست؟! ارضای نیازمان به موجودی که به ما وابسته باشد؟! یا بازیچه کردن آن‌ها برای دل‌‌خواه خودمان؟! نمی‌توانم این عشق را فضیلت‌ آزادمنشانه و به‌دور از کام‌‌جویی شخصی ببینم! گفت که با این روش موافق نیست، گفت دنیایی که توان‌مندان و ثروت‌مندان و ژن‌های خوبِ پَست‌ ساخته‌اند جایی‌ست که گاه حیوانات هر چه تلاش می‌کند شکاری نمی‌یابند‌، مانند کودکانِ آن که تا کمر در زباله‌دان‌ها خم شده‌اند و چیزی نمی‌یابند. گفت فقط برای آن‌هاست که غذا می‌رساند، نه برای کسی که خودش توان غذا یافتن دارد.
به سه‌راهی رسیده بودیم، گفت که هم‌راهی و هم‌قدمی‌اش هم فقط برای نابلد‌های این مسیر است و بعد بابت این‌که از م‍َپ استفاده نکردم از من تشکر کرد. خندیدیم و بر اساس پروتکل‌ها دست دادیم!

 

در راه به این هم‌صحبتی و هم‌قدمی فکر می‌کردم و به این‌که حتی نامش را هم نمی‌دانم. در راه به این فکر می‌کردم که نام‌ها خیلی هم مهم نیستند، چیزی که مهم‌تر است نشان‌ آدم‌هاست و من نشان او را داشتم:

دختری لاغر و مشکی‌پوش که با پول‌هایش غذا و ماسک تهیه می‌کند و در ایستگاهِ هواخوری پیرمرد‌ها با نابلدها هم‌قدم می‌شود و آن‌ها را به جایی می‌رساند که دیگر نابلد نباشند.